خشم من... فیک جونگکوک
پارت:5
-نه
+اگر کاره یه پسره بهم بگو
کلافه شدم
-اره اصلا هست میخاین چیکار کنین من فقط خدمتکار این خونم نه چیزه بیشتری
لازم نیست خودتونو درگیر مشکلات شخصیه من کنین
+نشنیدی دکتر چی گفت...
-چی گفت؟که دیگه نمیتونم بچه دار شم؟چه مشکلی داره مگه؟کی گفته من اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارم؟
بدون حرفی بهم خیره شده بود
-اگر میشه برین بیرون
رفت بیرون در رو هم پشت سرش کوبید
با همون وضع روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم که کی از فکر کردن زیاد خوابم برد
ساعت:۷:۰۰
از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون صدایی نبود پس هنوز خوابه
رفتم توی اشپزخونه تا براش پنکیک درست کنم
بشقاب روگذاشتم روی میز و رفتم طبقه بالا تا بیدارش کنم
اروم در اتاقش رو باز کردم و رفتم سمت تختش اروم صداش زدم
-اقا
کمی تکون خورد و گفت:
+هوم
-بیدار شین براتون صبحونه اماده کردم
+باشه
جوابش رو که شنیدم از اتاق اومدم بیرون و دوباره رفتم توی اشپزخونه تا ظرفایی که کثیف بودن رو بشورم
متوجه شدم که رفته سر میز نشسته بعد از تمام شدن ظرف ها رفتم سمتش و پرسیدم
-چیزی لازم ندارید؟
+نه
-من باید برم مدرسه
+برو
تعظیم کردم و رفتم توی اتاقم
لباس مدرسم رو پوشیدم و کیفم رو هم برداشتم و زدم بیرون
رفتم توی مدرسه به گوشه ی مدرسه نگاه کردم
اون اکیپی که همیشه منو اذیت میکرد نشسته بودم و با خشم به من نگاه میکردن
خودم هم هیچوقت نفهمیدم دلیل نفرتشون چیه
کلاسا تمام شد منم رفتم بیرون تا برم خونه
توی راه خونه داشتم از کنار کوچه ها رد میشدم که یکی دستم رو گرفت و کشید سمت خودش
و محکم روی زمین افتادم
∆ببینین خانم کوچولو اینجاست
اومد سمتم وقتی خاستم بلند شد با لگد زد توی شکمم و دوباره افتادم
و شروع کرد لگد زدن به شکمم چشمام دیگه داشت تار میدید که فقط احساس کردم یکی اومد و بعدش تاریکی
.
.
یهو از خواب پریدم
-من کجام
+اروم باش پیش منی
بهش نگاه کردم پسر رییس؟
-م..من اینجا چیکار دارم
+من اوردمت اینجا
به لباسام نگاه کردم
-ت.تو..لباسا..ی....منو.عو..ض.کردی!؟
+اره...ادامه دارد
-نه
+اگر کاره یه پسره بهم بگو
کلافه شدم
-اره اصلا هست میخاین چیکار کنین من فقط خدمتکار این خونم نه چیزه بیشتری
لازم نیست خودتونو درگیر مشکلات شخصیه من کنین
+نشنیدی دکتر چی گفت...
-چی گفت؟که دیگه نمیتونم بچه دار شم؟چه مشکلی داره مگه؟کی گفته من اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارم؟
بدون حرفی بهم خیره شده بود
-اگر میشه برین بیرون
رفت بیرون در رو هم پشت سرش کوبید
با همون وضع روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم که کی از فکر کردن زیاد خوابم برد
ساعت:۷:۰۰
از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون صدایی نبود پس هنوز خوابه
رفتم توی اشپزخونه تا براش پنکیک درست کنم
بشقاب روگذاشتم روی میز و رفتم طبقه بالا تا بیدارش کنم
اروم در اتاقش رو باز کردم و رفتم سمت تختش اروم صداش زدم
-اقا
کمی تکون خورد و گفت:
+هوم
-بیدار شین براتون صبحونه اماده کردم
+باشه
جوابش رو که شنیدم از اتاق اومدم بیرون و دوباره رفتم توی اشپزخونه تا ظرفایی که کثیف بودن رو بشورم
متوجه شدم که رفته سر میز نشسته بعد از تمام شدن ظرف ها رفتم سمتش و پرسیدم
-چیزی لازم ندارید؟
+نه
-من باید برم مدرسه
+برو
تعظیم کردم و رفتم توی اتاقم
لباس مدرسم رو پوشیدم و کیفم رو هم برداشتم و زدم بیرون
رفتم توی مدرسه به گوشه ی مدرسه نگاه کردم
اون اکیپی که همیشه منو اذیت میکرد نشسته بودم و با خشم به من نگاه میکردن
خودم هم هیچوقت نفهمیدم دلیل نفرتشون چیه
کلاسا تمام شد منم رفتم بیرون تا برم خونه
توی راه خونه داشتم از کنار کوچه ها رد میشدم که یکی دستم رو گرفت و کشید سمت خودش
و محکم روی زمین افتادم
∆ببینین خانم کوچولو اینجاست
اومد سمتم وقتی خاستم بلند شد با لگد زد توی شکمم و دوباره افتادم
و شروع کرد لگد زدن به شکمم چشمام دیگه داشت تار میدید که فقط احساس کردم یکی اومد و بعدش تاریکی
.
.
یهو از خواب پریدم
-من کجام
+اروم باش پیش منی
بهش نگاه کردم پسر رییس؟
-م..من اینجا چیکار دارم
+من اوردمت اینجا
به لباسام نگاه کردم
-ت.تو..لباسا..ی....منو.عو..ض.کردی!؟
+اره...ادامه دارد
۲۴.۴k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.