P52
P52
دو هفته بود که ندیده بودش. یا نمیتونست بخوابه یا اکه هم میخوابید خواب اونو میدید. دلش تنگ شده بود براش ولی میدونست که دلش قراره بیشتر از اینا تنگ بشه. شاید اینجوری وقت بیشتری داشت آره شاید اینجوری بود. به سمت پیانوش رفت و بازش کرد. ولی ساعت 12 شب بود : لعنت بهش.
کتشو پوشید و کیفشو برداشت و از خونه بیرون زد. حتی اگه کسی هم میخواست نمیتونست نزدیکش بشه. چهره ی خسته و دلتنگش از صد ها خلافکار و چاقو کش ترسناک تر بود: همینجا بود ولی الان چرا نیست؟
سرشو چرخوند و اطرافو نگاه کرد : آهان پیداش کردم.
با خوشحالی دوان دوان خودشو به باری که اونجا بود رسوند. پشت میز نشست و یه لیوان ویسکی سفارش داد : درحالی که مینوشید لبخند تلخی زد : حال و احوال منم مثل این ویسکی تلخه. هه هه جالبه.
جرعه ی دیگه هم نوشید و لیوان و محکم رو کوبید: یکی دیگه هم میخوام.
° هی خانم حالتون خوبه ؟
سرشو از رو میز بار بلند کرد و مالید : من کجام ؟
° خانم شما تو بار هستید چند سا....
_ اوه آره آره ساعت چنده ؟
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : ۴:3۰ خانم.
_ اوه آره
دسته ای اسکناس رو میز گذاشت و به سمت در رفت و درحالی بازش میکرد با صدای بلند فریاد زد : ممنونمممممممممم.
لنگ میزد. درست مثل این دیوونه ها کف خیابون راه میرفت. حتی گربه ها هم با دیدنش فرار میکردن: هی پیشی کوچولو وایسا ببینمت.
بچه گربه ی کوچولویی رو در آغوش گرفته بود و نوازش میکرد : آخی تو چقد نازی قشنگم. نازی نازی. چه چشمای قشنگی......
حرفش با بالا اومدن سرش و دیدن کسی درست در چند متری اون نا تموم موند : تهیونگ.....
گربه از دستش افتاد و فرار کرد.
فریاد زد تهیونگ و به سمتش دوید تا در آغوشش بگیره ولی.....
به محض رسیدنش پیش تهیونگ اون دیگه اونجا نبود.....
همش توهم بود. تهیونگ اصن اونجا نبود....
با زانو رو زمین افتاد: هه هه جالبه. خیلیم جالبه.خیلی خیلی جالبه.
اشک مثل قطرات بارون از گونه هاش میریخت.
_ آخه چرا باید تورو دوست داشته باشم؟ تویی که حتی در واقعیت طلسم شدیییی؟؟؟
اینهمه مرد اینهمه پسر ..... چرا تو ؟ چرا نمیتونم داشته باشمت؟ چرا دنیا آدمیای که دوسشون دارم و ازم میگیره..؟؟؟؟
ببخشید بازم این پارت خیلی جالب نبود.
امیدوارم دوسش داشته باشید 😭💖
دو هفته بود که ندیده بودش. یا نمیتونست بخوابه یا اکه هم میخوابید خواب اونو میدید. دلش تنگ شده بود براش ولی میدونست که دلش قراره بیشتر از اینا تنگ بشه. شاید اینجوری وقت بیشتری داشت آره شاید اینجوری بود. به سمت پیانوش رفت و بازش کرد. ولی ساعت 12 شب بود : لعنت بهش.
کتشو پوشید و کیفشو برداشت و از خونه بیرون زد. حتی اگه کسی هم میخواست نمیتونست نزدیکش بشه. چهره ی خسته و دلتنگش از صد ها خلافکار و چاقو کش ترسناک تر بود: همینجا بود ولی الان چرا نیست؟
سرشو چرخوند و اطرافو نگاه کرد : آهان پیداش کردم.
با خوشحالی دوان دوان خودشو به باری که اونجا بود رسوند. پشت میز نشست و یه لیوان ویسکی سفارش داد : درحالی که مینوشید لبخند تلخی زد : حال و احوال منم مثل این ویسکی تلخه. هه هه جالبه.
جرعه ی دیگه هم نوشید و لیوان و محکم رو کوبید: یکی دیگه هم میخوام.
° هی خانم حالتون خوبه ؟
سرشو از رو میز بار بلند کرد و مالید : من کجام ؟
° خانم شما تو بار هستید چند سا....
_ اوه آره آره ساعت چنده ؟
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : ۴:3۰ خانم.
_ اوه آره
دسته ای اسکناس رو میز گذاشت و به سمت در رفت و درحالی بازش میکرد با صدای بلند فریاد زد : ممنونمممممممممم.
لنگ میزد. درست مثل این دیوونه ها کف خیابون راه میرفت. حتی گربه ها هم با دیدنش فرار میکردن: هی پیشی کوچولو وایسا ببینمت.
بچه گربه ی کوچولویی رو در آغوش گرفته بود و نوازش میکرد : آخی تو چقد نازی قشنگم. نازی نازی. چه چشمای قشنگی......
حرفش با بالا اومدن سرش و دیدن کسی درست در چند متری اون نا تموم موند : تهیونگ.....
گربه از دستش افتاد و فرار کرد.
فریاد زد تهیونگ و به سمتش دوید تا در آغوشش بگیره ولی.....
به محض رسیدنش پیش تهیونگ اون دیگه اونجا نبود.....
همش توهم بود. تهیونگ اصن اونجا نبود....
با زانو رو زمین افتاد: هه هه جالبه. خیلیم جالبه.خیلی خیلی جالبه.
اشک مثل قطرات بارون از گونه هاش میریخت.
_ آخه چرا باید تورو دوست داشته باشم؟ تویی که حتی در واقعیت طلسم شدیییی؟؟؟
اینهمه مرد اینهمه پسر ..... چرا تو ؟ چرا نمیتونم داشته باشمت؟ چرا دنیا آدمیای که دوسشون دارم و ازم میگیره..؟؟؟؟
ببخشید بازم این پارت خیلی جالب نبود.
امیدوارم دوسش داشته باشید 😭💖
۵.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.