منو ببخش. پارت 3
جیمین تپه رو شکوند
و یکی از قشنگ ترین موجودات عمرم رو دیدم
یه سری پرنده اندازه مرغ عشق با پر هایی بنفش و دمی سیاه و کشیده ،نوشتن مثل طوطی های عادی بود اما یه حالت مخملی بامزه داشت و چشمایی بزرگ و درشت زرد رنگ که مثل سنگ های قیمتی زیبا و درخشان بودن، به جای پر قسمت سرشون هم انگار که یکی ساعت ها با عشق و دقت بالا نگین های بنفش روشن چسبانده بود
بی نظیر بود
انگار از دل افسانه ها و رویاها بیرون اومده بودن
متوجه یه پرنده ی یکم بزرگتر وسط تپه شدم که خواب بود
ترکیب رنگش بیشتر به چشم میومد و وسط سرش مثل یه فرق وسط یه خط سفید داشت و انگار روی تخم خوابیده بود
و بقیهی پرنده ها با این که پخش بودن ولی به شکل دایره ای شکل از اون پرنده دور بودن
جیمین آروم گفت: اصلا بلند حرف نزن
اگر اون وسطی بیدار بشود ممکن است به دردسر بیوفتیم
اونا گوشت خوارن و خیلی سر تحملشون حساسند ،اگر بیدار بشن ممکنه آذوقه نوزادانشان بشیم یا نیرویی برای ساخت نوزادان جدید،اونا خیلی وحشی ان
آروم قبول کردم
آروم به سمتشون قدم برداشتم و یکیشون رو ناز کردم
خیلی ملوس و نرم بود
ولی یکی دیگشون با عصبانیت به سمت انگشتم حمله ور شد و جوری که انگار حسودی کرده باشه انگشتم گاز گرفت
جیغ کشیدم ولی جیمین سریع دوید و دهنم رو گرفت
از انگشتم داشت قطره قطره خون می چکید
پرنده وسطی آروم چشماش رو باز کرد
چشماش مثل کهکشان زیبا بود
انگار می تونستم تمام جهان هستی رو توش بیینم
جیمین: ا/ت فرار کن
و دستم رو گرفت و خواست فرار کنه
و منم دنبالش اومدم
بعد یه چیزی گفت که نفهمیدم چی بود
پرنده شروع کرد به صدایی که گوشم تا حالا نشنیده بود آواز خوندن
صداش مسحور کننده بود
منو به سمت خودش کشید
ناخودآگاه شروع کردم به سمتش حرکت کردن و دست جیمین رو ول کردم
کنترلم دست خودم نبود
بدنم داشت توی نوت های اون اواز می رقصید و حرکت می کرد
جیمین فکر کرده بود من دارم دنبالش میام برای همین دور شده بود ولی وقتی وایستاد و منو دید که دارم برمیگردم سریع به سمتم دوید
وقتی بهم رسید سریع دو مشت خاک برداشت و کوبوند توی دوتا گوشام
بعد دستم رو گرفت و دوتایی شروع کردیم به دویدن
همون موقع بقیهی پرنده های اون تپه هم بلند شدن و بدنشون مثل تیری که از کمان پرتاب شده بود به سمتمون می اومد
بعضی ازشون خوردن زمین
ولی بعضیاشون هنوز دنبالمون بودن
یکیشون خیلی بهم نزدیک شده بود ولی جیمین با مشت کوبید تو صورتش و منو کشید سمت خودش
فرار ازشون حس جالبی داشت می ترسیدم ولی قهقهه می زدم
جیمینم فقط می خندید
وقتی که کاملا ازشون دور شدیم وایسادیم
وضعیتمون مثل زوج های عاشقی بود که در اوج جوانی از خونه فرار می کنن تا زندگی خودشون رو شروع کنن
حس قشنگ و غیر قابل تکرار.
و یکی از قشنگ ترین موجودات عمرم رو دیدم
یه سری پرنده اندازه مرغ عشق با پر هایی بنفش و دمی سیاه و کشیده ،نوشتن مثل طوطی های عادی بود اما یه حالت مخملی بامزه داشت و چشمایی بزرگ و درشت زرد رنگ که مثل سنگ های قیمتی زیبا و درخشان بودن، به جای پر قسمت سرشون هم انگار که یکی ساعت ها با عشق و دقت بالا نگین های بنفش روشن چسبانده بود
بی نظیر بود
انگار از دل افسانه ها و رویاها بیرون اومده بودن
متوجه یه پرنده ی یکم بزرگتر وسط تپه شدم که خواب بود
ترکیب رنگش بیشتر به چشم میومد و وسط سرش مثل یه فرق وسط یه خط سفید داشت و انگار روی تخم خوابیده بود
و بقیهی پرنده ها با این که پخش بودن ولی به شکل دایره ای شکل از اون پرنده دور بودن
جیمین آروم گفت: اصلا بلند حرف نزن
اگر اون وسطی بیدار بشود ممکن است به دردسر بیوفتیم
اونا گوشت خوارن و خیلی سر تحملشون حساسند ،اگر بیدار بشن ممکنه آذوقه نوزادانشان بشیم یا نیرویی برای ساخت نوزادان جدید،اونا خیلی وحشی ان
آروم قبول کردم
آروم به سمتشون قدم برداشتم و یکیشون رو ناز کردم
خیلی ملوس و نرم بود
ولی یکی دیگشون با عصبانیت به سمت انگشتم حمله ور شد و جوری که انگار حسودی کرده باشه انگشتم گاز گرفت
جیغ کشیدم ولی جیمین سریع دوید و دهنم رو گرفت
از انگشتم داشت قطره قطره خون می چکید
پرنده وسطی آروم چشماش رو باز کرد
چشماش مثل کهکشان زیبا بود
انگار می تونستم تمام جهان هستی رو توش بیینم
جیمین: ا/ت فرار کن
و دستم رو گرفت و خواست فرار کنه
و منم دنبالش اومدم
بعد یه چیزی گفت که نفهمیدم چی بود
پرنده شروع کرد به صدایی که گوشم تا حالا نشنیده بود آواز خوندن
صداش مسحور کننده بود
منو به سمت خودش کشید
ناخودآگاه شروع کردم به سمتش حرکت کردن و دست جیمین رو ول کردم
کنترلم دست خودم نبود
بدنم داشت توی نوت های اون اواز می رقصید و حرکت می کرد
جیمین فکر کرده بود من دارم دنبالش میام برای همین دور شده بود ولی وقتی وایستاد و منو دید که دارم برمیگردم سریع به سمتم دوید
وقتی بهم رسید سریع دو مشت خاک برداشت و کوبوند توی دوتا گوشام
بعد دستم رو گرفت و دوتایی شروع کردیم به دویدن
همون موقع بقیهی پرنده های اون تپه هم بلند شدن و بدنشون مثل تیری که از کمان پرتاب شده بود به سمتمون می اومد
بعضی ازشون خوردن زمین
ولی بعضیاشون هنوز دنبالمون بودن
یکیشون خیلی بهم نزدیک شده بود ولی جیمین با مشت کوبید تو صورتش و منو کشید سمت خودش
فرار ازشون حس جالبی داشت می ترسیدم ولی قهقهه می زدم
جیمینم فقط می خندید
وقتی که کاملا ازشون دور شدیم وایسادیم
وضعیتمون مثل زوج های عاشقی بود که در اوج جوانی از خونه فرار می کنن تا زندگی خودشون رو شروع کنن
حس قشنگ و غیر قابل تکرار.
۱۰.۲k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.