عروسک خانوم من
p۴۰
کوک بالاخره بعد از کلی زحمت تمام لباسا و ماسکای طراحی شده رو داد دست کارکنان تا ۲۰۰ نفر آدم با کمک هم ۳۰_۴۰ تا ماسک رو به بهترین شکل بسازن و بعد از اون کوک نهار و شامشو خورد و ساعت ۹ شب ا.ت و تهیونگ خندون امدن انگار ا.ت یادش رفته بود چی شده
تهیونگ: کوک جات خالی با هم رفتیم تمام وسایل شهر بازی رو سوار شدیم تاره نهار اینقدر خوردیم که شبی جا نداشتیم فقط یه رامیونو با هم خوردیم کهههههه
ا.ت: عه اینو نگو
کوک: هوم چیو؟
ا.ت: با اینکه تو پسر خولی هستی و گوش میدی اما میخوای واسه بقیه چیزا سوال کن ولییی من جواب سوالتون میدم این رشته تو دهن ما بود یه جوری که نزدیک بود همو ببوسیم اما یه دختره امد سر منو عقب کشید خواست ته رو ببوسه جفتمون از یه طرفی هلش دادیم افتاد خورد به ویترین همه خوراکیان ریختن رو سرش ما هم فرار کردیم خونه تهیونگ
کوک: باشه باشه بسه برید بخوابید فردا روز بزرگیه
ا.ت: باشه شبخیر
کوک: ا.ت برو تو اتاقت کارن دارم
ا.ت سری تکون داد و رفت توی اتاقش و لباسشو عوض و منتظر کوک موند که بعد از چند دقیقه امد تو اتاق و رو صندلی میز کار ا.ت نشست
کوک: ا.ت وقتشه بگی واسه چی اینجایی
ا.ت: واسه اینکه بگم ازت متنفرم تو و خانوادت زندگی منو خراب کردی درست مثل مدادرنگیای بچگیم سر هیچی
کوک: خب اینو گفتی الان....پس فردا میری؟
ا.ت: یه روز بعد از مهمونی برای همیشه از اینجا میرم
کوک: جدی باش
ا.ت: کوک....ما دوستای خوبی بودیم تو هم مقصر اتفاق نیستی پس بدون وقتی میرم برا خودم تاسف میخورم نه تو...حالا هم برو بیرون خستم
کوک یکم نگاه ا.ت کرد اگه واقعا میرفت دوباره سرد میشد اون این مدت خیلی عجیب نرم شده بود
کوک میدونی همیشه دلم یه خواهر یا برادر میخواست اما مادرم از تولد من پشیمون بود پس عمل کرد که دیگه بچه گیرش نیاد...تو مثل خواهر رفیق هم درد بودی برام شاید اولش مدادات رو شکستم ولی ما تا سه سال پیش اینقدر رفیق بودیم که سه تایی یه جل زندگی میکردیم
ا.ت ...یاد اوروزا چه فایده داره
کوک بعد از رفتن تو و کشته شدن پدرم ته خیلی سعی داشت آرومم کنه نتونست مادرم از ناراحتی مرد خبر دار شدم پدر بزرگمو کشتی بعد از کارت تهیونگ رفت هی دختر تو هم زندگیمو خراب کردی
ا.ت: برو بیرون
کوک: جوابی نداری؟
ا.ت: دارم اما...فعلا نمیخوام بدونی
کوک بلند شد و رفت توی اتاق خودش و ا.ت هم گرفت خوابید
ویو ۵ ساعت بعد(دو شب)
کوک: و اینم از این...کیش و مات رفیق
تاکان: اههه مهم اینه که من دست قبل بردم...
کوک: یه دست دیگه بریم؟
تاکان: داداشش بیخیال خستم
کوک: (خنده ریز)باشه...میخوای بری خونه؟
تاکان: الان ساعت چنده...دویههه برم این خونو بگیریم
کوک: تاکان...مراقب باش اون یه مافیاس به راحتی متوجه میشه یکی بالا سرشه
تاکان: میدونم داداش...اون...
۳۰❤ درمون خماری
کوک بالاخره بعد از کلی زحمت تمام لباسا و ماسکای طراحی شده رو داد دست کارکنان تا ۲۰۰ نفر آدم با کمک هم ۳۰_۴۰ تا ماسک رو به بهترین شکل بسازن و بعد از اون کوک نهار و شامشو خورد و ساعت ۹ شب ا.ت و تهیونگ خندون امدن انگار ا.ت یادش رفته بود چی شده
تهیونگ: کوک جات خالی با هم رفتیم تمام وسایل شهر بازی رو سوار شدیم تاره نهار اینقدر خوردیم که شبی جا نداشتیم فقط یه رامیونو با هم خوردیم کهههههه
ا.ت: عه اینو نگو
کوک: هوم چیو؟
ا.ت: با اینکه تو پسر خولی هستی و گوش میدی اما میخوای واسه بقیه چیزا سوال کن ولییی من جواب سوالتون میدم این رشته تو دهن ما بود یه جوری که نزدیک بود همو ببوسیم اما یه دختره امد سر منو عقب کشید خواست ته رو ببوسه جفتمون از یه طرفی هلش دادیم افتاد خورد به ویترین همه خوراکیان ریختن رو سرش ما هم فرار کردیم خونه تهیونگ
کوک: باشه باشه بسه برید بخوابید فردا روز بزرگیه
ا.ت: باشه شبخیر
کوک: ا.ت برو تو اتاقت کارن دارم
ا.ت سری تکون داد و رفت توی اتاقش و لباسشو عوض و منتظر کوک موند که بعد از چند دقیقه امد تو اتاق و رو صندلی میز کار ا.ت نشست
کوک: ا.ت وقتشه بگی واسه چی اینجایی
ا.ت: واسه اینکه بگم ازت متنفرم تو و خانوادت زندگی منو خراب کردی درست مثل مدادرنگیای بچگیم سر هیچی
کوک: خب اینو گفتی الان....پس فردا میری؟
ا.ت: یه روز بعد از مهمونی برای همیشه از اینجا میرم
کوک: جدی باش
ا.ت: کوک....ما دوستای خوبی بودیم تو هم مقصر اتفاق نیستی پس بدون وقتی میرم برا خودم تاسف میخورم نه تو...حالا هم برو بیرون خستم
کوک یکم نگاه ا.ت کرد اگه واقعا میرفت دوباره سرد میشد اون این مدت خیلی عجیب نرم شده بود
کوک میدونی همیشه دلم یه خواهر یا برادر میخواست اما مادرم از تولد من پشیمون بود پس عمل کرد که دیگه بچه گیرش نیاد...تو مثل خواهر رفیق هم درد بودی برام شاید اولش مدادات رو شکستم ولی ما تا سه سال پیش اینقدر رفیق بودیم که سه تایی یه جل زندگی میکردیم
ا.ت ...یاد اوروزا چه فایده داره
کوک بعد از رفتن تو و کشته شدن پدرم ته خیلی سعی داشت آرومم کنه نتونست مادرم از ناراحتی مرد خبر دار شدم پدر بزرگمو کشتی بعد از کارت تهیونگ رفت هی دختر تو هم زندگیمو خراب کردی
ا.ت: برو بیرون
کوک: جوابی نداری؟
ا.ت: دارم اما...فعلا نمیخوام بدونی
کوک بلند شد و رفت توی اتاق خودش و ا.ت هم گرفت خوابید
ویو ۵ ساعت بعد(دو شب)
کوک: و اینم از این...کیش و مات رفیق
تاکان: اههه مهم اینه که من دست قبل بردم...
کوک: یه دست دیگه بریم؟
تاکان: داداشش بیخیال خستم
کوک: (خنده ریز)باشه...میخوای بری خونه؟
تاکان: الان ساعت چنده...دویههه برم این خونو بگیریم
کوک: تاکان...مراقب باش اون یه مافیاس به راحتی متوجه میشه یکی بالا سرشه
تاکان: میدونم داداش...اون...
۳۰❤ درمون خماری
۴.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.