Whalien 52 Part ᯓ 19
بوی غذا میاد.
نمیتونم قبول کنم اما بویاییم اشتباه نمیکنه.
وارد آشپزخونه که میشم با دیدن بدن نحیف مامان که پای گاز وایستاده،یک چیز دردناک کوچیک ته گلوم درست میشه.
چیزی که بهش میگن بغض و من ازش متنفرم.
آروم میگم:مامان؟تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند مهربونی که وقتی روی صورت خسته و مریضش
میشینه بغضم رو بدتر میکنه به طرفم
برمیگرده:یونگیا...خسته نباشی.برات شام درست کردم.
_الزم نیست مامان.بهت که گفتم من نیازی بهش ندارم.مگه
خانوم پارک برات شام نیاورد؟
خانوم پارک...پرستار بازنشسته ای که آسایشگاه ذهن زیبا اون رو برای یکی دو ساعتی که نیستم به خونمون میفرسته.مراقبت از مامان جزو شروط توافقم با ذهن زیبا بود.
مامان قابلمه ی کوچیکو روی میز میذاره:چرا...ولی امروز رو فرستادمش بره.میخواستم خودم برات غذا درست کنم.چند وقتیه درست غذا نمیخوری.
چند وقتیه که اصال غذا نمیخورم.
اگه کوکی های تریا و کیک برنجیای جین نباشن از سوءتغذیه میمیرم.
پشت میز میشینم و وقتی مامان موقع نشستن از درد صورتشو جمع میکنه،بغض توی گلوم پیچ و تاب میخوره و بزرگتر میشه.
به ظرف کیمباب و کوفته برنجی روبروم نگاه میکنم.اشتها ندارم اما...چشمای مامان منتظرن پسرش از غذا بخوره...و شاید بعدش لبخند بزنه.
اما اینطور نمیشه.
با ولع غذامو میخورم...مامان فکر میکنه من گرسنه بودم اما خودم خوب میدونم...
من گرسنه نیستم...برای تموم کردن غذا ولع دارم.میخوام سریعتر تمومش کنم.
میخوام سریعتر اون غذایی رو که مامان با اذیت پخته تمومش کنم.
میخوام از زیر نگاه مهربون مامان فرار کنم...چون دلم میخواد با دیدنش گریه کنم.
و من از گریه متنفرم.
غذا رو تموم میکنم و لبم رو به نشونه ی لبخندی که وجود نداره خم میکنم:ممنون...خیلی خوشمزه بود.
متوجه میشم ظرف غذای مامان دست نخورده اس.
در تمام این مدت به من خیره بوده.
غذا خوردن من انقدر براش تماشایی بود که غذا خوردن خودشو فراموش کنه.
از جام بلند میشم و به اتاقم پناه میبرم.
احساس میکنم میخوام هرچیو که خوردم بالا بیارم.
روی تختم میشینم که متوجه اعالن موبایلم میشم.
نیم ساعت پیش دوتا پیام از طرف جین داشتم.
پیام رو باز میکنم...
"تهیونگمون خیلی جذاب شده...به لطف تو^^"
"تهیونگ میگه ازت ممنونه...معجزه کردی؟حالش خیلی
خوبه...میگه توی بهشت شناورم!"
گوشی رو روی تخت پرت میکنم.
تهیونگ حالش خوب نبود.مطمئنم!
لحظه ای که ترکش کردم،حالش بد بود...من حالشو بد کردم.
اونم دروغ میگه.
اونم تظاهر میکنه...چون ما توافق کردیم.
از تظاهر بدم میاد...ولی از نقش بازی کردن تهیونگ بدم نمیاد.
خیلی خوب نقش بازی میکنه...بهتر از هر هنرپیشه ای...از تظاهر کردنش خوشم میاد چون زندگیم رو نجات میده...
استخدام شدن توی آسایشگاه،به معنی ادامه دادن روانشناسی نیست...
آسایشگاه به پرستار نیاز داره...و چه پرستاری بهتر از کسی
که از بیماریا سر در میاره و خودش داوطلب این کار شده؟
زندگیم درست میشه؟؟
نمیتونم قبول کنم اما بویاییم اشتباه نمیکنه.
وارد آشپزخونه که میشم با دیدن بدن نحیف مامان که پای گاز وایستاده،یک چیز دردناک کوچیک ته گلوم درست میشه.
چیزی که بهش میگن بغض و من ازش متنفرم.
آروم میگم:مامان؟تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند مهربونی که وقتی روی صورت خسته و مریضش
میشینه بغضم رو بدتر میکنه به طرفم
برمیگرده:یونگیا...خسته نباشی.برات شام درست کردم.
_الزم نیست مامان.بهت که گفتم من نیازی بهش ندارم.مگه
خانوم پارک برات شام نیاورد؟
خانوم پارک...پرستار بازنشسته ای که آسایشگاه ذهن زیبا اون رو برای یکی دو ساعتی که نیستم به خونمون میفرسته.مراقبت از مامان جزو شروط توافقم با ذهن زیبا بود.
مامان قابلمه ی کوچیکو روی میز میذاره:چرا...ولی امروز رو فرستادمش بره.میخواستم خودم برات غذا درست کنم.چند وقتیه درست غذا نمیخوری.
چند وقتیه که اصال غذا نمیخورم.
اگه کوکی های تریا و کیک برنجیای جین نباشن از سوءتغذیه میمیرم.
پشت میز میشینم و وقتی مامان موقع نشستن از درد صورتشو جمع میکنه،بغض توی گلوم پیچ و تاب میخوره و بزرگتر میشه.
به ظرف کیمباب و کوفته برنجی روبروم نگاه میکنم.اشتها ندارم اما...چشمای مامان منتظرن پسرش از غذا بخوره...و شاید بعدش لبخند بزنه.
اما اینطور نمیشه.
با ولع غذامو میخورم...مامان فکر میکنه من گرسنه بودم اما خودم خوب میدونم...
من گرسنه نیستم...برای تموم کردن غذا ولع دارم.میخوام سریعتر تمومش کنم.
میخوام سریعتر اون غذایی رو که مامان با اذیت پخته تمومش کنم.
میخوام از زیر نگاه مهربون مامان فرار کنم...چون دلم میخواد با دیدنش گریه کنم.
و من از گریه متنفرم.
غذا رو تموم میکنم و لبم رو به نشونه ی لبخندی که وجود نداره خم میکنم:ممنون...خیلی خوشمزه بود.
متوجه میشم ظرف غذای مامان دست نخورده اس.
در تمام این مدت به من خیره بوده.
غذا خوردن من انقدر براش تماشایی بود که غذا خوردن خودشو فراموش کنه.
از جام بلند میشم و به اتاقم پناه میبرم.
احساس میکنم میخوام هرچیو که خوردم بالا بیارم.
روی تختم میشینم که متوجه اعالن موبایلم میشم.
نیم ساعت پیش دوتا پیام از طرف جین داشتم.
پیام رو باز میکنم...
"تهیونگمون خیلی جذاب شده...به لطف تو^^"
"تهیونگ میگه ازت ممنونه...معجزه کردی؟حالش خیلی
خوبه...میگه توی بهشت شناورم!"
گوشی رو روی تخت پرت میکنم.
تهیونگ حالش خوب نبود.مطمئنم!
لحظه ای که ترکش کردم،حالش بد بود...من حالشو بد کردم.
اونم دروغ میگه.
اونم تظاهر میکنه...چون ما توافق کردیم.
از تظاهر بدم میاد...ولی از نقش بازی کردن تهیونگ بدم نمیاد.
خیلی خوب نقش بازی میکنه...بهتر از هر هنرپیشه ای...از تظاهر کردنش خوشم میاد چون زندگیم رو نجات میده...
استخدام شدن توی آسایشگاه،به معنی ادامه دادن روانشناسی نیست...
آسایشگاه به پرستار نیاز داره...و چه پرستاری بهتر از کسی
که از بیماریا سر در میاره و خودش داوطلب این کار شده؟
زندگیم درست میشه؟؟
۱۱.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.