رمان(عشق)پارت۸۷
دکتر:متاسفم بیمار رو از دست دادیم🥺🥺. عمر:(و بعد پارچه ی سفید رو روی سر سوسن کشیدن دیگه بعد اون هیچی نفهمیدم فقط گریه میکردم و دوییدم سمت تخت سوسن و پارچه ی سفید رو از روی سرش کشیدم). عمر(با گریه و داد):نههههه😭😭😭😭😭😭😭نهههه...سوسن میدونم که تنهام نمیزاری تو برمیگردی......😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭من بدون تو میمیرم منو ببخش که باعث شدم ناراحت بشی😭😭😭😭😭😭😭😭😭نههههههه.........(اینبار یه دادی زدم که صدام تا ته بیمارستان رفت)نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭(با گریه ی مرگبار)سوسن تو که اینجوری نبودی😭😭😭😭😭😭سوسن تو منو زود میبخشیدی چرا داری اینجوری میکنی باهام هان؟😭😭😭😭😭😭😭جواب بده...........(با داد) جواب بدههههههههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭تو چطور میتونی بری و منو تنها بزاری😭😭😭😭😭😭😭😭😭توروخدا برگرد......لااقل بزار برای آخرین بار اون چشمای خوشگلتو ببینم...(با هق هق)اگه هنوزم یکم دوسم داری برگرد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭(دیگه داشتم از حال میرفتم که یهو..............
۵.۴k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.