رمان خدمتکار من پارت اول
از دید نیکا:
خب من نیکا فلاحی ام ۱۹ سالمه از ۱۷ سالگی خدمتکار عمارت متین امینی بودم ی شخص خیلی پولدار که همه ی پولاش از باباش بهش ارث رسیده. من تک فرزندم و وقتی ۱۵ سالم بود مامان بابام فوت کردن و از اون موقع جاهای مختلفی کار کردم تا خرجمو دربیارم چون ثروت زیادی نداشتیم قطعا بعد از ی مدت پولام ته میکشید.
خب یروز دیگه از راه رسید از خواب بیدار شدم دستو صورتمو ی ابی زدم و از اتاقم رفتم بیرون طبق معمول متین و ندا(دوست دختر متین تو رمان) خواب بودن من همیشه زودتر بیدار میشدم که کارارو انجام بدم. اول رفتم نون تازه گرفتم و صبحونه رو رو میز چیدم طبق معمول برای خودمم ی لقمه گرفتم و خوردم خب امروز باید کف زمینو تمیز میکردم پیشبندمو بستم و توی سطل اب و کف درست کردم شروع کردم کف سالن اصلی رو تمیز کردن داشتم کارمو میکردم که دیدم ندا و متین از اتاقشون اومدن بیرون. گفتم:سلام صبحتون بخیر. متین:صبح تو ام بخیر متین همیشه جوابمو میداد اما ندا خانوم انگار لال بود یبار جواب نداد خیلیم مغرور بود من که ازش خوشم نمیومد. سالن اصلی برق افتاد اوف چقدر خسته شدم متین و ندا صبحونشون تموم شده بود رفتم میزو جمع کردم و ظرفا شستم کارم که تموم شد داشتم میرفتم دوباره اب و کف بیارم که بقیه جاهارو تمیز کنم که ندا گفت:هی دختره نیکا:بله خانوم ندا:امروز چند تا از دوستامون میخان بیان عصر اینجا ممکنه من و متین اون موقع خونه نباشیم ازشون پذیرایی کن تا ما برسیم در ضمن سه تا اتاقمونو تمیز کن یه دستیم به سر و روی خونه بکش جلو مهمونا ضایع نباشه. نیکا:چشم خانوم حتما انجام میدم ندا رفت تو حیاط. خب گفت اتاقا تمیز کنم اول رفتم سراغ اتاق مشترک متین و ندا داشتم قاب عکس دو نفره شونو دستمال میکشیدم که یدفعه با خودم گفتم: چرا من جای این ندا نیستم چرا من باید از سن کم سختی بکشم اینم شد زندگی. هوفی کشیدمو بقیه کارا انجام دادم بعد از اتاق مشترک رفتم اتاق ندا رو تمیز کردم و بعدشم متین.
خب من نیکا فلاحی ام ۱۹ سالمه از ۱۷ سالگی خدمتکار عمارت متین امینی بودم ی شخص خیلی پولدار که همه ی پولاش از باباش بهش ارث رسیده. من تک فرزندم و وقتی ۱۵ سالم بود مامان بابام فوت کردن و از اون موقع جاهای مختلفی کار کردم تا خرجمو دربیارم چون ثروت زیادی نداشتیم قطعا بعد از ی مدت پولام ته میکشید.
خب یروز دیگه از راه رسید از خواب بیدار شدم دستو صورتمو ی ابی زدم و از اتاقم رفتم بیرون طبق معمول متین و ندا(دوست دختر متین تو رمان) خواب بودن من همیشه زودتر بیدار میشدم که کارارو انجام بدم. اول رفتم نون تازه گرفتم و صبحونه رو رو میز چیدم طبق معمول برای خودمم ی لقمه گرفتم و خوردم خب امروز باید کف زمینو تمیز میکردم پیشبندمو بستم و توی سطل اب و کف درست کردم شروع کردم کف سالن اصلی رو تمیز کردن داشتم کارمو میکردم که دیدم ندا و متین از اتاقشون اومدن بیرون. گفتم:سلام صبحتون بخیر. متین:صبح تو ام بخیر متین همیشه جوابمو میداد اما ندا خانوم انگار لال بود یبار جواب نداد خیلیم مغرور بود من که ازش خوشم نمیومد. سالن اصلی برق افتاد اوف چقدر خسته شدم متین و ندا صبحونشون تموم شده بود رفتم میزو جمع کردم و ظرفا شستم کارم که تموم شد داشتم میرفتم دوباره اب و کف بیارم که بقیه جاهارو تمیز کنم که ندا گفت:هی دختره نیکا:بله خانوم ندا:امروز چند تا از دوستامون میخان بیان عصر اینجا ممکنه من و متین اون موقع خونه نباشیم ازشون پذیرایی کن تا ما برسیم در ضمن سه تا اتاقمونو تمیز کن یه دستیم به سر و روی خونه بکش جلو مهمونا ضایع نباشه. نیکا:چشم خانوم حتما انجام میدم ندا رفت تو حیاط. خب گفت اتاقا تمیز کنم اول رفتم سراغ اتاق مشترک متین و ندا داشتم قاب عکس دو نفره شونو دستمال میکشیدم که یدفعه با خودم گفتم: چرا من جای این ندا نیستم چرا من باید از سن کم سختی بکشم اینم شد زندگی. هوفی کشیدمو بقیه کارا انجام دادم بعد از اتاق مشترک رفتم اتاق ندا رو تمیز کردم و بعدشم متین.
۱۳.۹k
۱۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.