رمان عاشقم باش☺💜

part 64

ارسلان:دیانا ما تا اخر عمرمون نمیتونیم اینطوری بدون نسبت بمونیم تو زن منی...میخوام امادگیشو داشته باشی همین روزا عقد کنیم
من:خب اره بهش فکر کرده بودم...منکه حرفی ندارم یه منم و یه مادرم....یه خواسته هم ازت دارم همین(:
ارسلان:امروز دیگه تا اماده شیم بریم اینا 9 شبه ولش کن ولی حتما فردا پس فردا بریم پیش مادرت درباره همین باهاش صحبت کنیم...راستی خواسته ات چیه؟
من:میشه بعد عقد بگم؟
ارسلان:اره عشقمممم...دیانا تو مراسم میخوای؟یا نه؟هر چی تو بگی...
من:نه نیاز نیس به نظرم یه عقد ساده بگیریم فقط😌
ارسلان:خب نظر خودت چیه؟
من:اهممم همون عقد ساده بگیریم فردا هم بریم پیش مامان فک کنم برای جمعه خوب باشه
ارسلان:اره خوبه امروز چند شنبه اس راستی؟
من:دو شنبه
ارسلان:خب پس خوبه...زندگی من کیه؟
من:من؟
ارسلان:نه پ من اره دیه تووو
من:ارسلانم؟
ارسلان:ای ژونم فدات شم جانم؟
من:قول میدی؟
ارسلان:چیو
من:ببین من الان خیلی بچم و خنگم...ممکنه یه تصمیمی بگیرم که عاقلانه نباشه...قول میدی کاری کنی که 6 7 سال دیگه که گذشت نگم چه خریتی کردم...قول میدی عاشقم باشی؟
ارسلان:تو عاشقم باش من قول میدم هم عاشقت باشم هم برات کم نزارم هم همچییییی💜
من:دوست دارم...خیلیییی...خسلی دوست دارم❤

#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا