به خاطر خودمون : پارت اول
به خاطر خودمون :
هی آنادیل صبر کن بهت برسم اوف چقدر تند را می ری ای بابا اینا بازم اینجان ؟. مثل هر روز چنتا پسر با جان کنار خیابون منتظر ما وایسادن جان اومد جلو و گفت : به به سوفی چشممون به جمالتون روشن . از کنارش رد شدم و آنادیل هم پشت سرم اومد مثل همیشه جان یه لبخند زد و رفت نمی دونم منظورش از کار چیه آنادیل گفت : تو واقعا نمی فهمی ؟ .گفتم : نچ نمی فهمم .گفت: خیلی بی رحمی . یه چوب توهم آور توی دهن آنادیل بود وواقعا قیافشون قشنگه ولی دارم به چشم می بینم که آنادیل داره زجر می کشه فندکشو در آورد و روشنش کرد تا روشن شد از دهنش کشیدم بیرونو انداختمش کف زمین و لگد مالش کردم گفت : هی تو دیوونه شدی می دونی چقدر گرونه .گفتم : هی تو دیوونه شدی می دونی چقدر مخربه ؟ . یه اوفی گفت و رفت سمت نیمکت و بهم زل زد بعد گفت: وقتی روشنش کنی ضررش کمه . گفتم خب باشه یه دونه بده . گفت : چرا ؟ . گفتم می خوام ببینم چه مزه ایه .گفت : برای دختری مثل تو خوب نیست تو همینجوریش رو هوایی . گفتم : اگر نمی شناختمت ناراحت می شدم خسیییییس . و رفتم کنارش نشستم بوی خوبی می داد بوی رز بود من عاشق رزم ولی آنادیل عطر مانیوک دوست داره برای همین همیشه این عطر رو می زنم یه دونه چوب دیگه از جیبش در اورد و گذاشت توی دهنش تا گزاشت از روی لبش کشیدم بیرون و گزاشتم توی دهنم مزه ی زهر مار می داد خیلی تلخ بود گفت : سوفی بده اونو به من . گفتم : نه تا وقتی اینو کوفتی رو بکشی منم اینو نگهمی دارم . گفت : با هات شوخی ندارم بدتش به. نزاشتم حرفش تموم بشه و راه افتادم سمت خونم و و با صدای زیر گفتم : همون که شنیدی. تا یکم ازش دور شدم از دهنم در اوردمش و یه نفس بدون تلخی کشیدم فردا میریم سینما پس باید زود بخوابم . ...... هااااااااااااااام اوه دیرم شد آنادیل دم در منتظرم بود چوب رو توی دهنم گزاشتم و بهش سلام کردم گفت : هی تو هنوز اونو داری ؟ سوفی بیا یکی دیگه بهت بدم . گفتم : چرا؟ . گفت: اینا این طورین که وقتی با بزاق دهن قاطی می شن اثرشون بیشتر می شه مثل شراب که هر چقدر بمونه اثرش بیشتره فهمیدی حالا اونو بده بهم . گفتم : نچ دوستش دارم . و راهمو گرفتم سمت سینما جان به دیوار تکیه داده بود تا منو دید درست وایساد و پرسید : اون چیه توی دهنت ؟ . یکم عصبی به نظر می یومد گفتم : به شما چه ؟ پس لشکرت کجاس ؟ . گفت : جواب منو بده می دونی اون چقدر خطر ناکه ؟ . آنادیل بهم رسید و گفت : به حرف منم گوش نمی ده . گفتم: شما ببند همش به خاطر توعه تا وقتی هم که کاملا خوب نشی این دست من می مونه . جان متعجب بهم نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو تکیه داد به دیوار و بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست منم رفتم توی سینما فیلمش جدید بود، بد نبود 2 ساعته بود آنادیل هی منو نگاه می کرد یه جای فیلم سرم گیج رفت فیلم که تموم شد به آنادیل گفتم ک من یکم خستم می رم خونه . گفت : سوفی ؟ می شه اونو بدی !. گفتم : نه. فعلا نه ولی واقعا دوست دارم از دست این چوب تلخ خلاص بشم تا رسیدم به اتاقم وا دادم بعد از 4 ساعت بیدار شدم و یادم اومد که چوبرو از دهنم در نیاوردم حالم بد بود داشتم از سر درد می مردم حالت تهوع داشتم تمام بدنم درد می کرد یه صدایی از زیر تخت اومد خم شدم ببینم چیه یه بچه گربه بود خیلی گوگولی بود همیشه دوست داشتم یکی مثل اینو داشته باشم کم کم داشت از مزه ی چوبه خوشم میومد در کمال نا باوری اصلا گشنم نبود بازم خوابیدم ولی این بار چوبرو گزاشتم توی نلبکی و خوابیدم .قتی بیدار شدم حالم بد تر بود ولی با آنادیل قرار داشتم پس چوبو انداختم بالا و رفتم بیرون از خونه، یکم کسل بودم ولی خیلی حالم عجیب بود حالم بد بود ولی انگار خوب بود آنادیل وحشت زده نگاهم می کرد حال اونم خوب به نظر نمی رسید وقتی دید الان کجاس و توی چه شرایطیه گفت : سوفی من بدون اونا نمی تونم سر کنم میمیرم . گفتم: پس منم میمیرم تازه مگه من مردم که بمیری هر وقت مردم تو هم اجازه داری بمیری فهمیدی ؟؟؟ . گفت : سوفی .... ممنون . گفتم: خب بریم پیشه عمو استنلی شاید یه بستنی حالتو جا بیاره . به نشانه ی تایید سر تکون داد جان سر کوچه بود گفت : خوبی ؟ . گفتم : بله . و بهش نگاه کردم یواش یواش داشتم می فهمیدم منظور کاراش چی بوده بهم نگاه کرد چشماش مثل قبل لبخند نمی زد گفت : چشمات ! . گفتم : چی ؟؟ . گفت :دیگه برق نمی زنن .
هی آنادیل صبر کن بهت برسم اوف چقدر تند را می ری ای بابا اینا بازم اینجان ؟. مثل هر روز چنتا پسر با جان کنار خیابون منتظر ما وایسادن جان اومد جلو و گفت : به به سوفی چشممون به جمالتون روشن . از کنارش رد شدم و آنادیل هم پشت سرم اومد مثل همیشه جان یه لبخند زد و رفت نمی دونم منظورش از کار چیه آنادیل گفت : تو واقعا نمی فهمی ؟ .گفتم : نچ نمی فهمم .گفت: خیلی بی رحمی . یه چوب توهم آور توی دهن آنادیل بود وواقعا قیافشون قشنگه ولی دارم به چشم می بینم که آنادیل داره زجر می کشه فندکشو در آورد و روشنش کرد تا روشن شد از دهنش کشیدم بیرونو انداختمش کف زمین و لگد مالش کردم گفت : هی تو دیوونه شدی می دونی چقدر گرونه .گفتم : هی تو دیوونه شدی می دونی چقدر مخربه ؟ . یه اوفی گفت و رفت سمت نیمکت و بهم زل زد بعد گفت: وقتی روشنش کنی ضررش کمه . گفتم خب باشه یه دونه بده . گفت : چرا ؟ . گفتم می خوام ببینم چه مزه ایه .گفت : برای دختری مثل تو خوب نیست تو همینجوریش رو هوایی . گفتم : اگر نمی شناختمت ناراحت می شدم خسیییییس . و رفتم کنارش نشستم بوی خوبی می داد بوی رز بود من عاشق رزم ولی آنادیل عطر مانیوک دوست داره برای همین همیشه این عطر رو می زنم یه دونه چوب دیگه از جیبش در اورد و گذاشت توی دهنش تا گزاشت از روی لبش کشیدم بیرون و گزاشتم توی دهنم مزه ی زهر مار می داد خیلی تلخ بود گفت : سوفی بده اونو به من . گفتم : نه تا وقتی اینو کوفتی رو بکشی منم اینو نگهمی دارم . گفت : با هات شوخی ندارم بدتش به. نزاشتم حرفش تموم بشه و راه افتادم سمت خونم و و با صدای زیر گفتم : همون که شنیدی. تا یکم ازش دور شدم از دهنم در اوردمش و یه نفس بدون تلخی کشیدم فردا میریم سینما پس باید زود بخوابم . ...... هااااااااااااااام اوه دیرم شد آنادیل دم در منتظرم بود چوب رو توی دهنم گزاشتم و بهش سلام کردم گفت : هی تو هنوز اونو داری ؟ سوفی بیا یکی دیگه بهت بدم . گفتم : چرا؟ . گفت: اینا این طورین که وقتی با بزاق دهن قاطی می شن اثرشون بیشتر می شه مثل شراب که هر چقدر بمونه اثرش بیشتره فهمیدی حالا اونو بده بهم . گفتم : نچ دوستش دارم . و راهمو گرفتم سمت سینما جان به دیوار تکیه داده بود تا منو دید درست وایساد و پرسید : اون چیه توی دهنت ؟ . یکم عصبی به نظر می یومد گفتم : به شما چه ؟ پس لشکرت کجاس ؟ . گفت : جواب منو بده می دونی اون چقدر خطر ناکه ؟ . آنادیل بهم رسید و گفت : به حرف منم گوش نمی ده . گفتم: شما ببند همش به خاطر توعه تا وقتی هم که کاملا خوب نشی این دست من می مونه . جان متعجب بهم نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو تکیه داد به دیوار و بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست منم رفتم توی سینما فیلمش جدید بود، بد نبود 2 ساعته بود آنادیل هی منو نگاه می کرد یه جای فیلم سرم گیج رفت فیلم که تموم شد به آنادیل گفتم ک من یکم خستم می رم خونه . گفت : سوفی ؟ می شه اونو بدی !. گفتم : نه. فعلا نه ولی واقعا دوست دارم از دست این چوب تلخ خلاص بشم تا رسیدم به اتاقم وا دادم بعد از 4 ساعت بیدار شدم و یادم اومد که چوبرو از دهنم در نیاوردم حالم بد بود داشتم از سر درد می مردم حالت تهوع داشتم تمام بدنم درد می کرد یه صدایی از زیر تخت اومد خم شدم ببینم چیه یه بچه گربه بود خیلی گوگولی بود همیشه دوست داشتم یکی مثل اینو داشته باشم کم کم داشت از مزه ی چوبه خوشم میومد در کمال نا باوری اصلا گشنم نبود بازم خوابیدم ولی این بار چوبرو گزاشتم توی نلبکی و خوابیدم .قتی بیدار شدم حالم بد تر بود ولی با آنادیل قرار داشتم پس چوبو انداختم بالا و رفتم بیرون از خونه، یکم کسل بودم ولی خیلی حالم عجیب بود حالم بد بود ولی انگار خوب بود آنادیل وحشت زده نگاهم می کرد حال اونم خوب به نظر نمی رسید وقتی دید الان کجاس و توی چه شرایطیه گفت : سوفی من بدون اونا نمی تونم سر کنم میمیرم . گفتم: پس منم میمیرم تازه مگه من مردم که بمیری هر وقت مردم تو هم اجازه داری بمیری فهمیدی ؟؟؟ . گفت : سوفی .... ممنون . گفتم: خب بریم پیشه عمو استنلی شاید یه بستنی حالتو جا بیاره . به نشانه ی تایید سر تکون داد جان سر کوچه بود گفت : خوبی ؟ . گفتم : بله . و بهش نگاه کردم یواش یواش داشتم می فهمیدم منظور کاراش چی بوده بهم نگاه کرد چشماش مثل قبل لبخند نمی زد گفت : چشمات ! . گفتم : چی ؟؟ . گفت :دیگه برق نمی زنن .
۷.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.