part:¹⁰
part:¹⁰
داشتیم با هیون شوخی میکردیم که مامانم اومد و گفت
م:شام حاظره و باباتم اومده بیاین بخورین
_+چشم
رفتیم پایین و به بابام سلام دادیم
نشستیم من کنار هیون نشستم
بابام شروع به حرف زدن کرد
ب:خب پسرم خودتو معرفی کن
_اسمم هوانگ هیونجین و ۱۷ سالمه و دوست لونا هستم
ب:خوشبختم
م:حتما دوست پسرته لونا
تا خواستم حرف بزنم هیون گفت
_معلومه که اره
ب:واقعا
+اوهوم
م:امیدوارم خوشبخت بشین بهم میاین
+مامانننن
شام تموم شد و هیون رفت و منم رفتم رو تختم دراز کشیدم و کمی به زخمم پماد زدم و بعد خوابیدم
صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم وآماده شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم وارد کلاس شدم که هیون سر جاش نشسته بود منم رفتم کنارش نشستم
+چرا دیشب دروغ گفتی دوست پسرمی
_دروغ نگفتم
+چی
_میخوام یچیزی بهت بگم
+بگو
_من ازت خوشم میاد میشه دوست دخترم بشی لطفا
+عامممم من نمیدونم چی بگم
_سخت نیست اره یا نه
+راستش منم ازت خوشم میاد پس باشه
_وای واقعااا ممنون که بهم اعتماد کردی من تورو خوشبخت ترین دوست دختر دنیا میکنم
+خیلی کیوتی دوست پسرم
کلاس شروع شد و بعد زنگ خورد و با هیون تو حیاط قدم میزدیم که باز اون یوری دیوونه اومد جلومون
ی:نکنه شما دوست پسر دوست دخترین
+اره به تو چه
ی:برای من بلبل زبونی نکنا
_هوی به دوست دختر من احترام بزار
ی:برات دارم
+گمشوووو
یوری رفت
آه نچسب
زنگ آخر خورد و من و هیون باهم رفتیم کمی بیرون و شهر بازی رفتیم برگشتنی داشتیم پیاده به سمت عمارت من میرفتیم که یهو بارون گرفت
هیون گفت
_الان وقتشه
+چی؟!
هیچی از رفتارش نفهمیدم که...
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
داشتیم با هیون شوخی میکردیم که مامانم اومد و گفت
م:شام حاظره و باباتم اومده بیاین بخورین
_+چشم
رفتیم پایین و به بابام سلام دادیم
نشستیم من کنار هیون نشستم
بابام شروع به حرف زدن کرد
ب:خب پسرم خودتو معرفی کن
_اسمم هوانگ هیونجین و ۱۷ سالمه و دوست لونا هستم
ب:خوشبختم
م:حتما دوست پسرته لونا
تا خواستم حرف بزنم هیون گفت
_معلومه که اره
ب:واقعا
+اوهوم
م:امیدوارم خوشبخت بشین بهم میاین
+مامانننن
شام تموم شد و هیون رفت و منم رفتم رو تختم دراز کشیدم و کمی به زخمم پماد زدم و بعد خوابیدم
صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم وآماده شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم وارد کلاس شدم که هیون سر جاش نشسته بود منم رفتم کنارش نشستم
+چرا دیشب دروغ گفتی دوست پسرمی
_دروغ نگفتم
+چی
_میخوام یچیزی بهت بگم
+بگو
_من ازت خوشم میاد میشه دوست دخترم بشی لطفا
+عامممم من نمیدونم چی بگم
_سخت نیست اره یا نه
+راستش منم ازت خوشم میاد پس باشه
_وای واقعااا ممنون که بهم اعتماد کردی من تورو خوشبخت ترین دوست دختر دنیا میکنم
+خیلی کیوتی دوست پسرم
کلاس شروع شد و بعد زنگ خورد و با هیون تو حیاط قدم میزدیم که باز اون یوری دیوونه اومد جلومون
ی:نکنه شما دوست پسر دوست دخترین
+اره به تو چه
ی:برای من بلبل زبونی نکنا
_هوی به دوست دختر من احترام بزار
ی:برات دارم
+گمشوووو
یوری رفت
آه نچسب
زنگ آخر خورد و من و هیون باهم رفتیم کمی بیرون و شهر بازی رفتیم برگشتنی داشتیم پیاده به سمت عمارت من میرفتیم که یهو بارون گرفت
هیون گفت
_الان وقتشه
+چی؟!
هیچی از رفتارش نفهمیدم که...
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
۵.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.