فیک شوگا ( عشق ممنوعه ی من ) پارت 28
بغل هم دیگه خوابیدیم ...
(4 ماه بعد)
دو روز دیگه تولدمه و خیلی ذوق دارم
(اتفاقایی که توی این چهار ماه افتاد:اززبون نویسنده :شوگا و ا/ت باهم رل زدن ولی ا/ت به جزسو به کس دیگه ای نگفت....مامان ا/ت درباره اتفاق اونشب ا/ت رو قانع کرد وگفتش که اون نامزدشه و قبل از ازدواج با پدر ا/ت عاشق این مرد بود و ازدواجش با پدرا/ت اجباری بوده ...1 ماه بعد مامان ا/ت با همون مرد ازدواج کرد و رفتن خونه جدید ا/ت به مامانش راجبع شوگا هنوز هیچزی نگفته ناپدری ا/ت یه پسر به اسم نامجون داره که عین یه برادر واقعی با ا/ت رفتار میکنه و کلا خیلیبر خلاف ناپدری ا/ت که خیلی عصبیه و عصبانی میشه نامجون فرد خیلی مهربونه بریم سراغ داستان)
سر صبحونه به مامانم گفتم:مامان پس فردا تولدمه میخوام یه پارتی توی بار بگیرم اشکال نداره؟
مامانم گفت:نه اشکال نداره دخترم
نامجون گفت:منم دعوتم دیگه نه؟
گفتم:مگه میشه تو نباشی
امروز یکشنبه بود و مدرسه ها تعطیل بودن حوصلم سر رفت و به سو پیام دادم و گفتم:سو میای امروز بریم بیرون ؟راستی پس فردا تولدمه میای تولدم؟
سو جواب داد:متاسفام ا/ت با جونگ وو بیرونم فردا بعد کلاس باهم میریم ....اوه واقعا؟اره حتما میام
گفتم:اوکیه اشکال نداره ...بایی
شوگا زنگ زد و جواب دادم :سلام
گفت:سلام بیبی کجایی؟
گفتم :خونه ....شوگااا حوصلم سر رفته میشه بیام پیشت؟
گفت:منم حوصلم سر رفته اره الان واست ماشین میفرستم بیای پیشم تا 15 دقیقه دیگه میاد
گفتم :باشه و خداحافظی کردم که برم اماده شم لخت بودم که یهو نامجون اومد تو اتاق جیغ زدم گفتم وای نامجون برو بیرون نامجون هول شد و سریع رفت بیرون(میدونید که بچم چقدر ادم با ادبیه)
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون نامجون منتظرم بود گفتم:هزار بار بهت گفتم وقتیمیای توی اتاق یه دختر در بزن
نامجون گفت:باشه ببخشیدد
لبخند زدم وگفتم:حالا چکار اشتی
گفت:حوصلم سر رفته بود گفتمبیام پیش تو شاید ایده ای داشته باشی
یهو از دهنم زد بیرون و گفتم:من دارم میرم پیش شوگا .....جلوی دهنمو گرفتم و
نامجون با تعجب پرسید:شوگا دیگ کدوم خریه؟
گفتم:اها بهت نگفتم اممممم...اون....چیزه دوست پسرمه
نامجون گفت :چی ؟تو با این سنت دوست پسر داری اون وقت من سینگلم
خندیدم گفتم:واست کیس خوبی پیدا میکنم اوپا (نامجون 21 سالشه)
گفت:خوشگل باشه ها ...حالا برو
گونشو بوس کردم طفلک شوکه شد گفت:چکار میکنی؟
گفتم:یاااا مگه چیه دادشمو میبوسم و بعد رفتم پایین و سوار ماشینی شدم که شوگا برام فرستاده بود رسوندم عمارت خونه و از در عادی رفتیم تو و وارد خونه شدم تهیونگ روی مبل سه نفره سمت چپ خونه نشسته بود و سرش توی گوشی بود تا منو دید گوشیشو گذاشت توی جیبش وگفت:سلام ...چطوری دختر کوچولو
گفتم:سلام وادافاز مستی تهیونگ؟
اومد نزدیکم و افتاد توی بغلم و گفت:تو چرا بین این همه پسر خوشتیپ باید شوگارو انتخاب کنی؟
رفتم گذاشتمش روی مبل و گفتم:عشق دست ادما نیست دست قلبمه
گفت:تو مال منی حالا میبینی ولش کردم روی مبل و به خیال اینکه مسته گفتم شاید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته رفتم بالا سمت اتاق شوگا و درو بدون اینکه در بزنم باز کردم دیدم که داره کالاف بازی میکنهذبا کامپیوتر و هدفن روی گوشش بود و هی میگفت:بزنش لنتی از بازی های کامپیوتری متنفر بودم رفتم جلو و اروم صداش کردم ولی نفهمید عصبانی شدم و و رفتم سیم کامپیوترو از برق کشیدم شوگا عصبانی شد و داد ولندی زد :وسط بازی بودما چرا از برق کشیدیش ؟
از دادش ترسیدم سرم گیج رفت و به دیوار تکیه دادمو نشستم شوگا اومد سمتم و بغلم کرد وگفت:ببخشید بیبی ....معذرت میخوام
گفتم:شو .....گااا خیلی بد داد زدی گریم گرفت با لنکنت و ترس حرف میزدم
شوگا اشکامو پاک کرد وپیشونیمو بوسید بغلم کرد مکم و گفت:ببخشید ببیبی معذرت میخوام از قسط نبود
محکم بغلش کردم و گفتم که دیگه تکرارش نکن ......شب همونجا موندم و شوگا یه هودی گشاد بهم داد که توش گم شدم رفتیم روی تخت و همدیگه رو بغل کردیم توی سینه شوگا بودم گفتم:شوگا پس فردا ...
نزاشت خرف بزنم و گفت:میدونم تولدته
با تعجب گفتم:وادفاز از کجا؟
گفت:دیگ از یکی پرسیدم
گفتم:میای تولدم دیگه نه؟توی بار میخوام بگیرم
گفت:معلومه تولد عشقم میام مگه میشه که نیام؟
لبخند زدم و خوابیدم
(دوروز بعد)
امروز تولدمه خیلی ذوق دارم واییی یه لباس کوتاه شیک پوشیدم (عکسشو گذاشتم)به خدمتکارایی که بهشون گفتم برن اونجارو درست کنن زنگ زدم و پرسیدم همچیز امادس که اونا گفتتن بله امادس ساعت 5 رفتم با سو اونجا خیلی خوشگل شده بود ذوق کردم و سو گفت :اروم باش دختر ساعت 7 همه مهمونا اومدن پارتیم اینجوریبود که ورود بزرگسالان ممنوع بود ...
(4 ماه بعد)
دو روز دیگه تولدمه و خیلی ذوق دارم
(اتفاقایی که توی این چهار ماه افتاد:اززبون نویسنده :شوگا و ا/ت باهم رل زدن ولی ا/ت به جزسو به کس دیگه ای نگفت....مامان ا/ت درباره اتفاق اونشب ا/ت رو قانع کرد وگفتش که اون نامزدشه و قبل از ازدواج با پدر ا/ت عاشق این مرد بود و ازدواجش با پدرا/ت اجباری بوده ...1 ماه بعد مامان ا/ت با همون مرد ازدواج کرد و رفتن خونه جدید ا/ت به مامانش راجبع شوگا هنوز هیچزی نگفته ناپدری ا/ت یه پسر به اسم نامجون داره که عین یه برادر واقعی با ا/ت رفتار میکنه و کلا خیلیبر خلاف ناپدری ا/ت که خیلی عصبیه و عصبانی میشه نامجون فرد خیلی مهربونه بریم سراغ داستان)
سر صبحونه به مامانم گفتم:مامان پس فردا تولدمه میخوام یه پارتی توی بار بگیرم اشکال نداره؟
مامانم گفت:نه اشکال نداره دخترم
نامجون گفت:منم دعوتم دیگه نه؟
گفتم:مگه میشه تو نباشی
امروز یکشنبه بود و مدرسه ها تعطیل بودن حوصلم سر رفت و به سو پیام دادم و گفتم:سو میای امروز بریم بیرون ؟راستی پس فردا تولدمه میای تولدم؟
سو جواب داد:متاسفام ا/ت با جونگ وو بیرونم فردا بعد کلاس باهم میریم ....اوه واقعا؟اره حتما میام
گفتم:اوکیه اشکال نداره ...بایی
شوگا زنگ زد و جواب دادم :سلام
گفت:سلام بیبی کجایی؟
گفتم :خونه ....شوگااا حوصلم سر رفته میشه بیام پیشت؟
گفت:منم حوصلم سر رفته اره الان واست ماشین میفرستم بیای پیشم تا 15 دقیقه دیگه میاد
گفتم :باشه و خداحافظی کردم که برم اماده شم لخت بودم که یهو نامجون اومد تو اتاق جیغ زدم گفتم وای نامجون برو بیرون نامجون هول شد و سریع رفت بیرون(میدونید که بچم چقدر ادم با ادبیه)
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون نامجون منتظرم بود گفتم:هزار بار بهت گفتم وقتیمیای توی اتاق یه دختر در بزن
نامجون گفت:باشه ببخشیدد
لبخند زدم وگفتم:حالا چکار اشتی
گفت:حوصلم سر رفته بود گفتمبیام پیش تو شاید ایده ای داشته باشی
یهو از دهنم زد بیرون و گفتم:من دارم میرم پیش شوگا .....جلوی دهنمو گرفتم و
نامجون با تعجب پرسید:شوگا دیگ کدوم خریه؟
گفتم:اها بهت نگفتم اممممم...اون....چیزه دوست پسرمه
نامجون گفت :چی ؟تو با این سنت دوست پسر داری اون وقت من سینگلم
خندیدم گفتم:واست کیس خوبی پیدا میکنم اوپا (نامجون 21 سالشه)
گفت:خوشگل باشه ها ...حالا برو
گونشو بوس کردم طفلک شوکه شد گفت:چکار میکنی؟
گفتم:یاااا مگه چیه دادشمو میبوسم و بعد رفتم پایین و سوار ماشینی شدم که شوگا برام فرستاده بود رسوندم عمارت خونه و از در عادی رفتیم تو و وارد خونه شدم تهیونگ روی مبل سه نفره سمت چپ خونه نشسته بود و سرش توی گوشی بود تا منو دید گوشیشو گذاشت توی جیبش وگفت:سلام ...چطوری دختر کوچولو
گفتم:سلام وادافاز مستی تهیونگ؟
اومد نزدیکم و افتاد توی بغلم و گفت:تو چرا بین این همه پسر خوشتیپ باید شوگارو انتخاب کنی؟
رفتم گذاشتمش روی مبل و گفتم:عشق دست ادما نیست دست قلبمه
گفت:تو مال منی حالا میبینی ولش کردم روی مبل و به خیال اینکه مسته گفتم شاید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته رفتم بالا سمت اتاق شوگا و درو بدون اینکه در بزنم باز کردم دیدم که داره کالاف بازی میکنهذبا کامپیوتر و هدفن روی گوشش بود و هی میگفت:بزنش لنتی از بازی های کامپیوتری متنفر بودم رفتم جلو و اروم صداش کردم ولی نفهمید عصبانی شدم و و رفتم سیم کامپیوترو از برق کشیدم شوگا عصبانی شد و داد ولندی زد :وسط بازی بودما چرا از برق کشیدیش ؟
از دادش ترسیدم سرم گیج رفت و به دیوار تکیه دادمو نشستم شوگا اومد سمتم و بغلم کرد وگفت:ببخشید بیبی ....معذرت میخوام
گفتم:شو .....گااا خیلی بد داد زدی گریم گرفت با لنکنت و ترس حرف میزدم
شوگا اشکامو پاک کرد وپیشونیمو بوسید بغلم کرد مکم و گفت:ببخشید ببیبی معذرت میخوام از قسط نبود
محکم بغلش کردم و گفتم که دیگه تکرارش نکن ......شب همونجا موندم و شوگا یه هودی گشاد بهم داد که توش گم شدم رفتیم روی تخت و همدیگه رو بغل کردیم توی سینه شوگا بودم گفتم:شوگا پس فردا ...
نزاشت خرف بزنم و گفت:میدونم تولدته
با تعجب گفتم:وادفاز از کجا؟
گفت:دیگ از یکی پرسیدم
گفتم:میای تولدم دیگه نه؟توی بار میخوام بگیرم
گفت:معلومه تولد عشقم میام مگه میشه که نیام؟
لبخند زدم و خوابیدم
(دوروز بعد)
امروز تولدمه خیلی ذوق دارم واییی یه لباس کوتاه شیک پوشیدم (عکسشو گذاشتم)به خدمتکارایی که بهشون گفتم برن اونجارو درست کنن زنگ زدم و پرسیدم همچیز امادس که اونا گفتتن بله امادس ساعت 5 رفتم با سو اونجا خیلی خوشگل شده بود ذوق کردم و سو گفت :اروم باش دختر ساعت 7 همه مهمونا اومدن پارتیم اینجوریبود که ورود بزرگسالان ممنوع بود ...
۴.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.