تاوان شباهتم£.......p18
ا،ت ویو
ترس بدی تموم وجود ام در بر گرفته بود ...تو آغوشش محاصره ام کرده بود ...حس بد سو استفاده در بر گرفته بودم ....من هیچ کدوم اینارو ندیدم ....هیچی...هیچی .....
داغیه دستش و لمسش تمام ترس و دلهره و تو جون ام انداخته بود ... انگشت های گرمش و روی شکمم میکشید..... اطراف ناف ام و با انگشتاش میکشید و لمس میکرد ...قلبم تو سینه ام از ترس فقط میلرزید و ترس ...ترس تموم روح ام و گرفته .... سرمایِ عرق رو روی پیشونیم حس میکردم... انگشتش کم کم داشت به زیر ناف ام کشیده میشد ....دست هام لرزون شد و قلبم داشت میلرزید و میمرد .... انگشتش دیگه داشت کم کم به شور،ت ام نزدیک میشد ..اون ...اون میخواد چیکار کنه ؟ دیگه نتونستم تحمل کنم که دست های لرزون ام و به حرکت در آوردم و دستش و سریع گرفتم
ا،ت: بس کن (بغض)
دستش و گرفتم و دیگه نزاشتم پیشروی کنه... از مخالفتش خیلی میترسیدم ...خیلی .... از یه طرف درد شکمم از یه طرف درد ترسی که تو جونم بود ،نفس کشیدن و واسم سخت کرده بود از ریاکشنش خیلی میترسیدم ...پایین تنش که چسبیده بود بهم و فاصله داد .... کمرشو آروم عقب کشید... رو بالشتی که سرم روش بود احساس کم شدن کردم...حس کردم سرشو از مو هام کشید بیرون ....با صدایی که ترکیبی از عصبانیت و تحریکی داشت ، نفس میکشید ....اون هورنی شده بود.....من هیچ کاری نمیکردم و فقط رو تخت خوشک شده بودم ...از ترس نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم .... قلبم بدجوری تند میزد .... نفس هام با افکار ام بریده بریده شده بود ....
ترس بدی تموم وجود ام در بر گرفته بود ...تو آغوشش محاصره ام کرده بود ...حس بد سو استفاده در بر گرفته بودم ....من هیچ کدوم اینارو ندیدم ....هیچی...هیچی .....
داغیه دستش و لمسش تمام ترس و دلهره و تو جون ام انداخته بود ... انگشت های گرمش و روی شکمم میکشید..... اطراف ناف ام و با انگشتاش میکشید و لمس میکرد ...قلبم تو سینه ام از ترس فقط میلرزید و ترس ...ترس تموم روح ام و گرفته .... سرمایِ عرق رو روی پیشونیم حس میکردم... انگشتش کم کم داشت به زیر ناف ام کشیده میشد ....دست هام لرزون شد و قلبم داشت میلرزید و میمرد .... انگشتش دیگه داشت کم کم به شور،ت ام نزدیک میشد ..اون ...اون میخواد چیکار کنه ؟ دیگه نتونستم تحمل کنم که دست های لرزون ام و به حرکت در آوردم و دستش و سریع گرفتم
ا،ت: بس کن (بغض)
دستش و گرفتم و دیگه نزاشتم پیشروی کنه... از مخالفتش خیلی میترسیدم ...خیلی .... از یه طرف درد شکمم از یه طرف درد ترسی که تو جونم بود ،نفس کشیدن و واسم سخت کرده بود از ریاکشنش خیلی میترسیدم ...پایین تنش که چسبیده بود بهم و فاصله داد .... کمرشو آروم عقب کشید... رو بالشتی که سرم روش بود احساس کم شدن کردم...حس کردم سرشو از مو هام کشید بیرون ....با صدایی که ترکیبی از عصبانیت و تحریکی داشت ، نفس میکشید ....اون هورنی شده بود.....من هیچ کاری نمیکردم و فقط رو تخت خوشک شده بودم ...از ترس نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم .... قلبم بدجوری تند میزد .... نفس هام با افکار ام بریده بریده شده بود ....
۶.۳k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.