وقتی داییت عاشقت میشه...😈
پارت دهم*
این پارتم گذاشتم براتون تا شنبه گوشی جدیدم رو اوکی کردم براتون ادامشو میزارم🦋
سه هفته بعد^^
لونا~
سه هفته از اعتراف کوک میگذره تصمیم داشتم برای دوری از جونگ کوک برم فرانسه برای دانشگاه مامان و بابام هم متقاعد شده بودن اما روز بعدش نمیدونم چطوری شد که پشیمون شدن اما حدس زدن اینکه کار کیه زیادم سخت نیست مطمعنم اون جئون جونگ کوک فاکی رو مخ مامان و بابام رفته بخاطر امتحان های ترم هم تصمیم گرفتم تا پایان امتحانا تو خونه های کوچیک شهرک دانشگاه با دوستام باشم و درس بخونم جونگ کوکم بخاطر اینکه خونه نیستم هر روز برام غذاهای مورد علاقه و گل با نامه عاشقانه میفرستم دیونه تقریبا به اینکه هر روز کادو بفرست و هرشب پیام بده بگه شب بخیر بیبی عادت کردم عجیبه اما شبا تا پیام شب بخیرشو نبینم خوابم نمیبره اگه با جونگ کوک طور دیگه ایی آشنا میشدم اگه اون داییم نبود شاید پیشنهادشو قبول میکردم اما نمیشه نباید به خاطر خودخواهی خودمون خانوادم رو نابود کنم
دو روز پیش که رفتم شرکتش برای حساب پس گرفتن راجب هدیه هایی که می فرسته از توی اتاقش یه مرد با کلی بادیگارد که شبیه خلافکارا بود با عصبانیت بیرون اومد و داشت درباره اسلحه و اینا حرف میزد گیج شدم برای همین دیگه به دیدنش نرفتم اما این موضوع خیلی ذهنمو درگیر کرده نکنه بلایی سرش بیاد ....اصلا به من چه
فردا صبح *
صبح بلند شدمو صبحونه آماده کردم دخترا رو هم صدا زد صبحونه خوردم و یه آرایش سبک کردم و بعدش رفتیم سمت دانشگاه سرکلاس بودیم که مدیر یهو وارد شد
مدیر:بچه ها لطفا ببینید صبحتون بخیر
میدونید که استاد فیزیکتون دیروز مریض شده و به خاطر اینکه چهار روز در هفته باهاش کلاس دارید ما به جای ایشون یه استاد موقتی آوردیم تا چند دقیقه دیگه ایشون میرسن لطفا با احترام و گرمی با ایشون رفتار کنید
بعد از رفتن مدیر همهمه کلاس بلند شد همه میگفتن یه استاد جوان منم خیلی کنجکاو شدم که ببینم کیه که در کلاس زد شد و یه مرد کت و شلواری اومد تو
استاد:.....
لایک کنید♡👈❤
این پارتم گذاشتم براتون تا شنبه گوشی جدیدم رو اوکی کردم براتون ادامشو میزارم🦋
سه هفته بعد^^
لونا~
سه هفته از اعتراف کوک میگذره تصمیم داشتم برای دوری از جونگ کوک برم فرانسه برای دانشگاه مامان و بابام هم متقاعد شده بودن اما روز بعدش نمیدونم چطوری شد که پشیمون شدن اما حدس زدن اینکه کار کیه زیادم سخت نیست مطمعنم اون جئون جونگ کوک فاکی رو مخ مامان و بابام رفته بخاطر امتحان های ترم هم تصمیم گرفتم تا پایان امتحانا تو خونه های کوچیک شهرک دانشگاه با دوستام باشم و درس بخونم جونگ کوکم بخاطر اینکه خونه نیستم هر روز برام غذاهای مورد علاقه و گل با نامه عاشقانه میفرستم دیونه تقریبا به اینکه هر روز کادو بفرست و هرشب پیام بده بگه شب بخیر بیبی عادت کردم عجیبه اما شبا تا پیام شب بخیرشو نبینم خوابم نمیبره اگه با جونگ کوک طور دیگه ایی آشنا میشدم اگه اون داییم نبود شاید پیشنهادشو قبول میکردم اما نمیشه نباید به خاطر خودخواهی خودمون خانوادم رو نابود کنم
دو روز پیش که رفتم شرکتش برای حساب پس گرفتن راجب هدیه هایی که می فرسته از توی اتاقش یه مرد با کلی بادیگارد که شبیه خلافکارا بود با عصبانیت بیرون اومد و داشت درباره اسلحه و اینا حرف میزد گیج شدم برای همین دیگه به دیدنش نرفتم اما این موضوع خیلی ذهنمو درگیر کرده نکنه بلایی سرش بیاد ....اصلا به من چه
فردا صبح *
صبح بلند شدمو صبحونه آماده کردم دخترا رو هم صدا زد صبحونه خوردم و یه آرایش سبک کردم و بعدش رفتیم سمت دانشگاه سرکلاس بودیم که مدیر یهو وارد شد
مدیر:بچه ها لطفا ببینید صبحتون بخیر
میدونید که استاد فیزیکتون دیروز مریض شده و به خاطر اینکه چهار روز در هفته باهاش کلاس دارید ما به جای ایشون یه استاد موقتی آوردیم تا چند دقیقه دیگه ایشون میرسن لطفا با احترام و گرمی با ایشون رفتار کنید
بعد از رفتن مدیر همهمه کلاس بلند شد همه میگفتن یه استاد جوان منم خیلی کنجکاو شدم که ببینم کیه که در کلاس زد شد و یه مرد کت و شلواری اومد تو
استاد:.....
لایک کنید♡👈❤
۱۱.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.