Miracle = معجزه
Part16
دستشو گذاشت روی میز و با بهت بهم زل زد....
_ دیوونه شدی؟
با دست پاچگی گفتم :
+خب ببین...یه مدت وقتی میبینمت و کنارمی خیلی خیلی خوشحال میشم...وقتی هم به صورتت زل میزنم یه جاذبه ی عجیبی نمیزاره ازت چشم بردارم... وقتی به چشمات نگاه میکنم...و مخصوصاً....لبات...حرف آخرم واقعا خیلی خیلی خجالت آور بود....
جوری رفتار کرد که انگار حرف مسخره ای زدم ، به حالتی که حرف مسخره ای زدم خندید و دیدشو به اطراف اتاق تغیر داد
_ دیوونه....
بعد دوباره با جدیت نگاه کرد و گفت :
_ یا...احساساتتو کنترل کن...اگه بابات بویی ببره کل فن های کاراته ی کیوکوشین رو که جدیداً داره دوباره دورشون میکنه رو روم خالی میکنه بعدشم دودستی تقدیمم میکنه به جانگ....
+ مگه دست خودمه؟ خودت حالت عاشق نشدی؟؟ اصلا از کجا معلوم عاشقی باشه؟؟؟
عههه اصلا به من چه؟ سواالتو حل کن!....ایش...
پرش زمانی ۱ ماه بعد :
یک ماه بعد از اون حرف احساساتم تغیری نکرد و کمتر نشد!!
ولی رفتار های تهیونگ از اون روز تغیر کرده بودن و روز به روز عجیب تر میشدن ، مثلاً سر میز غذا اگر غذا کم میخوردم مجبورم میکرد بیشتر بخورم و جدیداً بالشتش رو میاورد کنارم مینشست ، تقریباً دو هفته بعد از اون حرفهای اونشبم اتفاق افتاد!
پدرم خونه نبود و فقط آجوما پیشمون بود ، آجوما چون سنش بالا بود زود به زود خسته میشد ، موقع ناهار خواستم شروع کنم به خوردن که تهیونگ گفت:
_صبر کن!
بالست زیر پاش و کاسش رو برداشت و اومد دقیقاً کنارم من نشست! از کارش یکم تجب کردم چون واقعاً ازش بعید بود این کار ، بهش گفتم که یکم بره اون ور تر ولی این حرفم رو به چپشم نگرفت....
موقع غذا خوردن هم بهم تذکر میداد که از این غذا و اون
غذا بخورم تا قوی بشم ، به بابام در اون مورد هیچی نگفتم چون میدونستم شر میشه!
چند روز پیش هم چون آجوما بیرون کار داشت جانگ نتونست من رو ببره بازار ، از پدرم اجازه گرفتم تا تهیونگ منو ببره ، توی تمام مسیر که پیاده رفته بودیم دستم رو گرفته بود مثل کاپلا!!
وقتی وارد مغازه لباس فروشی شدم فروشنده بهم یه لباس کاپلی رو پیشنهاد کرد...خدا رو شکر کردم اون لحظه نه جانگ و نه پدرم نبودن ، وگرنه جون هیچ کس رو تضمین نمیکردم...نه تهیونگ نه فروشنده ، رفتار هاش برام عجیب بود ، از اول این هفته دوباره برگشتیم مدرسه....
توی مدرسه کنارم صندلی پشتم مینشست و زنگ تفریح دائم پیشم بود ، واین باعث میشد کل دخترای مدرسه چپ چپ نگام کنن و من کل زنگ تفریح رو باید زیر خجالت به سر میبردم ولی وقتی با دخترا این موضوع رو مطرح کردم بهم گفتن که شاید پدرم ازش خواسته هوامو داشته باشه !
و حتی یک درصد هم فکر اینکه چیز دیگه ای وسط باشه رو نکردن...
یونسو که سر مسائل عشقی و این جور حرفا خیلی خیلی خیلی تعصبی بود اول از همه گفت:
یونسکو : شاید پدرت بهش گفته...چون جانگ همیشه پیشت نیست تهیونگ گزینه خوبیه...
از حرفش کم مونده بود شاخ در بیارم ، حتی هانا هم حرفشو تایید کرد! وقتی بهشون گفتم که واقعاً خبری از عشق نیست؟...اونا که هر کدوم حداقل تا الان یه پارتنر داشتن گفتن که اگه تهیونگ عاشقت میشد اتفاقای دیگه میوفتاد...اینا از نظر عشق خیلی پیش پا افتادست......
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
دستشو گذاشت روی میز و با بهت بهم زل زد....
_ دیوونه شدی؟
با دست پاچگی گفتم :
+خب ببین...یه مدت وقتی میبینمت و کنارمی خیلی خیلی خوشحال میشم...وقتی هم به صورتت زل میزنم یه جاذبه ی عجیبی نمیزاره ازت چشم بردارم... وقتی به چشمات نگاه میکنم...و مخصوصاً....لبات...حرف آخرم واقعا خیلی خیلی خجالت آور بود....
جوری رفتار کرد که انگار حرف مسخره ای زدم ، به حالتی که حرف مسخره ای زدم خندید و دیدشو به اطراف اتاق تغیر داد
_ دیوونه....
بعد دوباره با جدیت نگاه کرد و گفت :
_ یا...احساساتتو کنترل کن...اگه بابات بویی ببره کل فن های کاراته ی کیوکوشین رو که جدیداً داره دوباره دورشون میکنه رو روم خالی میکنه بعدشم دودستی تقدیمم میکنه به جانگ....
+ مگه دست خودمه؟ خودت حالت عاشق نشدی؟؟ اصلا از کجا معلوم عاشقی باشه؟؟؟
عههه اصلا به من چه؟ سواالتو حل کن!....ایش...
پرش زمانی ۱ ماه بعد :
یک ماه بعد از اون حرف احساساتم تغیری نکرد و کمتر نشد!!
ولی رفتار های تهیونگ از اون روز تغیر کرده بودن و روز به روز عجیب تر میشدن ، مثلاً سر میز غذا اگر غذا کم میخوردم مجبورم میکرد بیشتر بخورم و جدیداً بالشتش رو میاورد کنارم مینشست ، تقریباً دو هفته بعد از اون حرفهای اونشبم اتفاق افتاد!
پدرم خونه نبود و فقط آجوما پیشمون بود ، آجوما چون سنش بالا بود زود به زود خسته میشد ، موقع ناهار خواستم شروع کنم به خوردن که تهیونگ گفت:
_صبر کن!
بالست زیر پاش و کاسش رو برداشت و اومد دقیقاً کنارم من نشست! از کارش یکم تجب کردم چون واقعاً ازش بعید بود این کار ، بهش گفتم که یکم بره اون ور تر ولی این حرفم رو به چپشم نگرفت....
موقع غذا خوردن هم بهم تذکر میداد که از این غذا و اون
غذا بخورم تا قوی بشم ، به بابام در اون مورد هیچی نگفتم چون میدونستم شر میشه!
چند روز پیش هم چون آجوما بیرون کار داشت جانگ نتونست من رو ببره بازار ، از پدرم اجازه گرفتم تا تهیونگ منو ببره ، توی تمام مسیر که پیاده رفته بودیم دستم رو گرفته بود مثل کاپلا!!
وقتی وارد مغازه لباس فروشی شدم فروشنده بهم یه لباس کاپلی رو پیشنهاد کرد...خدا رو شکر کردم اون لحظه نه جانگ و نه پدرم نبودن ، وگرنه جون هیچ کس رو تضمین نمیکردم...نه تهیونگ نه فروشنده ، رفتار هاش برام عجیب بود ، از اول این هفته دوباره برگشتیم مدرسه....
توی مدرسه کنارم صندلی پشتم مینشست و زنگ تفریح دائم پیشم بود ، واین باعث میشد کل دخترای مدرسه چپ چپ نگام کنن و من کل زنگ تفریح رو باید زیر خجالت به سر میبردم ولی وقتی با دخترا این موضوع رو مطرح کردم بهم گفتن که شاید پدرم ازش خواسته هوامو داشته باشه !
و حتی یک درصد هم فکر اینکه چیز دیگه ای وسط باشه رو نکردن...
یونسو که سر مسائل عشقی و این جور حرفا خیلی خیلی خیلی تعصبی بود اول از همه گفت:
یونسکو : شاید پدرت بهش گفته...چون جانگ همیشه پیشت نیست تهیونگ گزینه خوبیه...
از حرفش کم مونده بود شاخ در بیارم ، حتی هانا هم حرفشو تایید کرد! وقتی بهشون گفتم که واقعاً خبری از عشق نیست؟...اونا که هر کدوم حداقل تا الان یه پارتنر داشتن گفتن که اگه تهیونگ عاشقت میشد اتفاقای دیگه میوفتاد...اینا از نظر عشق خیلی پیش پا افتادست......
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۶۵.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.