نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 8)
ات: ای بابا چرا معلم نمیاد....
یونگی: خیلی دوست داری بیاد؟....
ات: از دیدن ریخت تو که بهتره....
یونگی: چرا انقد از من بدت میاد؟...
ات: نمیدونم از خودت بپرس.... عمه ی من بود دیگه امروز لباسمو داد بالا...... یا کسی که منت گذاشت سرم....
یونگی: اون چیزی که فکر میکنی نیستم..... فقط من درونگرام..... و اولین باره دختری مثل تو میبینم که شجاع و نترس باشه و کیوت.....
ات: منم درونگرام..... اگه دوستانم کنارم نبودن تنهای تنها بودم..... خانواده ام هیچ وقت دوسم نداشتن و حمایتم نمیکردن..... من به طراحی خیلی علاقه داشتم و دارم..... همیشه طراحی میکردم و میرفتم بهشون نشون میدادم ولی اونا پاره اش میکردن..... هیچ وقت حمایتم نکردن و من با تلاش خودم تونستم به چیزی که میخوام برسم..... الانم ازشون جدا شدم و پیش سوجین هستم..... چون اونا....
یونگی: چون اونا چی.....
ات: هیچی.....
یونگی: زندگیت یه جوری شبیه بر منه....
ات: از چه لحاظ؟....
یونگی: کلا..... خانواده من هم مثل بر تو بودن..... عاشق خواننده شدن بودم..... در واقع یک رپر..... ولی هیچ وقت حمایتم نکردن.....
ات: حالا به چیزی که میخواستی رسیدی؟....
یونگی: خب.....
( معلم وارد کلاس شد و حرفشون نصفه موند)
( لونا معلم علوم و تاریخ بود)
لونا: خب یک خبر خوب دارم براتون..... الان میتونید برید اتاق های مخصوصتون استراحت کنید و گوشی بازی همراه اینترنت رایگان.....
بقیه: اخ جون.....
لونا: بفرمایید..... 1 ساعت میتونید استراحت کنید.....
ات ویو
با بقیه با ذوق وارد اتاق هامون شدیم و من و میرا و امیلیا و سوجین تو یه اتاق بودیم و اون 7 پسر هم تو یه اتاق و اون 4 دختر هم تو یه اتاق...... ما دراز کشیدیم و گوشی هامونو در اوردیم و شروع به ور رفتن با گوشی رفتیم و بعد چند دقیقه ساعت گذاشتیم و گرفتیم خوابیدیم......
ات ویو
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم هیچکس نیست تو اتاق دستم گذاشتم رو دلم و گوشیمو برداشتم و گذاشتم تو کیفم ولی کیفم موند تو اتاق..... از اتاق رفتم بیرون که دیدم دانش اموزا با تعجب بهم نگاه میکنن.... یهو دیدم یونگی داره میاد سمتم....
ات: میگما.....
ادامه اش تو کامنتا.....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 8)
ات: ای بابا چرا معلم نمیاد....
یونگی: خیلی دوست داری بیاد؟....
ات: از دیدن ریخت تو که بهتره....
یونگی: چرا انقد از من بدت میاد؟...
ات: نمیدونم از خودت بپرس.... عمه ی من بود دیگه امروز لباسمو داد بالا...... یا کسی که منت گذاشت سرم....
یونگی: اون چیزی که فکر میکنی نیستم..... فقط من درونگرام..... و اولین باره دختری مثل تو میبینم که شجاع و نترس باشه و کیوت.....
ات: منم درونگرام..... اگه دوستانم کنارم نبودن تنهای تنها بودم..... خانواده ام هیچ وقت دوسم نداشتن و حمایتم نمیکردن..... من به طراحی خیلی علاقه داشتم و دارم..... همیشه طراحی میکردم و میرفتم بهشون نشون میدادم ولی اونا پاره اش میکردن..... هیچ وقت حمایتم نکردن و من با تلاش خودم تونستم به چیزی که میخوام برسم..... الانم ازشون جدا شدم و پیش سوجین هستم..... چون اونا....
یونگی: چون اونا چی.....
ات: هیچی.....
یونگی: زندگیت یه جوری شبیه بر منه....
ات: از چه لحاظ؟....
یونگی: کلا..... خانواده من هم مثل بر تو بودن..... عاشق خواننده شدن بودم..... در واقع یک رپر..... ولی هیچ وقت حمایتم نکردن.....
ات: حالا به چیزی که میخواستی رسیدی؟....
یونگی: خب.....
( معلم وارد کلاس شد و حرفشون نصفه موند)
( لونا معلم علوم و تاریخ بود)
لونا: خب یک خبر خوب دارم براتون..... الان میتونید برید اتاق های مخصوصتون استراحت کنید و گوشی بازی همراه اینترنت رایگان.....
بقیه: اخ جون.....
لونا: بفرمایید..... 1 ساعت میتونید استراحت کنید.....
ات ویو
با بقیه با ذوق وارد اتاق هامون شدیم و من و میرا و امیلیا و سوجین تو یه اتاق بودیم و اون 7 پسر هم تو یه اتاق و اون 4 دختر هم تو یه اتاق...... ما دراز کشیدیم و گوشی هامونو در اوردیم و شروع به ور رفتن با گوشی رفتیم و بعد چند دقیقه ساعت گذاشتیم و گرفتیم خوابیدیم......
ات ویو
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم هیچکس نیست تو اتاق دستم گذاشتم رو دلم و گوشیمو برداشتم و گذاشتم تو کیفم ولی کیفم موند تو اتاق..... از اتاق رفتم بیرون که دیدم دانش اموزا با تعجب بهم نگاه میکنن.... یهو دیدم یونگی داره میاد سمتم....
ات: میگما.....
ادامه اش تو کامنتا.....
۷.۰k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.