black dream p45
متوجه حرفاش نمیشد اما همچنان چیزی نگفت و مشغول نگاه کردن بهش شد
" خانم ها آقایون، من تنها و به یک دلیل این مهمانی رو تدارک دیدم تا شما رو با پری زندگی خودم
کسی که من رو از آب سرد و تاریک و گوشه گیر بیرون آورد و بهم فهموند دنیا بیشتر از یه اقیانوس نا ارامه
این شما و این ، دختر کوچولوی من جئون ات!" jk
با شنیدن اسمش، چشماش درخشید و سرش بالا اومد
دست جئون جلوش دراز شده بود و با گیجی دست داخل دستش گذاشت
وسط سالن ایستاد و دستش رو آزاد کرد
"من تمام این عمر کثیف رو صبر کردم ، این صبوری تورو بهم داد و ازش راضیم
میزاری بند بند روح و جسم و افکارت مال من باشه؟" jk
چشمای پر شده اش زیر نور می درخشید و با صدایی آروم و از ته چاه لب باز کرد
"چی؟" a,t
"به زبون بعضیا ، جئون کوچولوی من میشی ؟ با من ازدواج میکنی ات ؟ " jk
و بغضش ترکید ، از کجا می دونست ته این داستان اینطوری نوشته میشه؟
روی زانو هاش خم شد و دست کوک رو گرفت و بلندش کرد و بلافاصله بغلش کرد ، این آغوش خونه ی اولش بود
"این یعنی آره؟" jk
با گریه خندید و حلقه دور گردنش محکم تر شد
" آره دیونه ، من عاشقتم کوک !" a,t
لبخند زد و ازش جدا شد ، حلقه رو باز کرد و دست ات جلو اومد
سمتش گرفت اما انگشتر رو توی جیبش گذاشت
با بشکنی که زد مایع سردی روش ریخته شد
هیچی از عبور زمان نمیفهمید ، صداهای گنگ و مبهمی توی ذهنش پیچ میخورد اما خنده رو تشخیص میداد
نگاه به لباسش انداخت ،رنگ بود ؟ چرخید و به چشمای پر از خنده و صورت پوزخند دار جئوننگاه کرد
قدمی از شوک عقب برداشت و تصاویر نامعلومی توی ذهنش اکو میشد
ماشین ، ترمز ، جاده ، تصادف
سمت سرویس رفت و با چشمایی که می خواست بباره به خودش خیره شد
رنگ سفید تمام تنش رو گرفته بود و صدای خنده و فحشایی که دیگران بهش میدادن ، میشنید
گذشته بازم داشت تکرار میشد، سرعتش رو تند کرد که صدایی از پشت سرش شنید
" هرزه هایی که ادعای عاشقی میکنن لیاقتشان همینه" jk
صدای آخری بود که شنید
سرش تیر کشید و روی زمین نشست ، گذشته ای که پاک شده بود داشت به یادش میومد و این از بابتی خوب بود ؛گذشته ای که هیچ تقصیری داخلش نداشت براش روشن شده بود
تصادفی که اتفاق افتاد هیچ تقصیرش نبود ، تازه به یاد آورد چه بلایی سر خودش و زندگیش آورده
با گریه و درد قلبی که داشت تمام بدنش رو تصرف میکرد سمت بیمارستان راه افتاد ، نبضش ضعیف بود
وجودش برای بار دوم زیر پا له شده بود
آخرین کسی که میتونست شماره گرفت و چشماش روی هم افتاد
ولی این پایان داستان نبود !
" خانم ها آقایون، من تنها و به یک دلیل این مهمانی رو تدارک دیدم تا شما رو با پری زندگی خودم
کسی که من رو از آب سرد و تاریک و گوشه گیر بیرون آورد و بهم فهموند دنیا بیشتر از یه اقیانوس نا ارامه
این شما و این ، دختر کوچولوی من جئون ات!" jk
با شنیدن اسمش، چشماش درخشید و سرش بالا اومد
دست جئون جلوش دراز شده بود و با گیجی دست داخل دستش گذاشت
وسط سالن ایستاد و دستش رو آزاد کرد
"من تمام این عمر کثیف رو صبر کردم ، این صبوری تورو بهم داد و ازش راضیم
میزاری بند بند روح و جسم و افکارت مال من باشه؟" jk
چشمای پر شده اش زیر نور می درخشید و با صدایی آروم و از ته چاه لب باز کرد
"چی؟" a,t
"به زبون بعضیا ، جئون کوچولوی من میشی ؟ با من ازدواج میکنی ات ؟ " jk
و بغضش ترکید ، از کجا می دونست ته این داستان اینطوری نوشته میشه؟
روی زانو هاش خم شد و دست کوک رو گرفت و بلندش کرد و بلافاصله بغلش کرد ، این آغوش خونه ی اولش بود
"این یعنی آره؟" jk
با گریه خندید و حلقه دور گردنش محکم تر شد
" آره دیونه ، من عاشقتم کوک !" a,t
لبخند زد و ازش جدا شد ، حلقه رو باز کرد و دست ات جلو اومد
سمتش گرفت اما انگشتر رو توی جیبش گذاشت
با بشکنی که زد مایع سردی روش ریخته شد
هیچی از عبور زمان نمیفهمید ، صداهای گنگ و مبهمی توی ذهنش پیچ میخورد اما خنده رو تشخیص میداد
نگاه به لباسش انداخت ،رنگ بود ؟ چرخید و به چشمای پر از خنده و صورت پوزخند دار جئوننگاه کرد
قدمی از شوک عقب برداشت و تصاویر نامعلومی توی ذهنش اکو میشد
ماشین ، ترمز ، جاده ، تصادف
سمت سرویس رفت و با چشمایی که می خواست بباره به خودش خیره شد
رنگ سفید تمام تنش رو گرفته بود و صدای خنده و فحشایی که دیگران بهش میدادن ، میشنید
گذشته بازم داشت تکرار میشد، سرعتش رو تند کرد که صدایی از پشت سرش شنید
" هرزه هایی که ادعای عاشقی میکنن لیاقتشان همینه" jk
صدای آخری بود که شنید
سرش تیر کشید و روی زمین نشست ، گذشته ای که پاک شده بود داشت به یادش میومد و این از بابتی خوب بود ؛گذشته ای که هیچ تقصیری داخلش نداشت براش روشن شده بود
تصادفی که اتفاق افتاد هیچ تقصیرش نبود ، تازه به یاد آورد چه بلایی سر خودش و زندگیش آورده
با گریه و درد قلبی که داشت تمام بدنش رو تصرف میکرد سمت بیمارستان راه افتاد ، نبضش ضعیف بود
وجودش برای بار دوم زیر پا له شده بود
آخرین کسی که میتونست شماره گرفت و چشماش روی هم افتاد
ولی این پایان داستان نبود !
۵۰.۸k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.