now post
part 3۶✨🪐
لینا:نه حالش بده بلندش کنید ببریم بیمارستان
نامی:ولی لینا الان نمیشه
لینا:اگه تشنج کنه خوبه؟ من خودم حواسم بهش هست
نامی:پس ما هم میایم
لینا:نه منو..
کوک پرید وسط حرفم
کوک:منو لینا میبریمش شماها هم بمونید خونه
بلند شدیم و رفتیم بیمارستان
بردنش توی اتاق VIPطبقه اخر
لینا:کوک تو بمون پیش جیمین من میرم ببینم بیرون خبری هست یا نه
کوک:باشه مراقب خودت باش
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت خروجی آسانسور رو زدم و سوار شدن طبقه ۱۸بودیم و طبقه ۱۵ اسانسور ایستاد و دو نفر واردش شدن
(اسمشونو رو شماره ای میگم)
اولی:جیمین حالش خوبه؟
دومی:میخوام خودم یه بلایی سرش بیارم نمیخوام چیزیش بشه
هاج و واج داشتم نگاهشون میکردم
ازشون نمیترسیدم ولی از وقتی فهمیدم افراد شی هستند دیگه مغزم یاریم نمیکنه ،ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.
داشتم تو ترس خودم غرق میشدم هیچوقت تو این موقعیت نبودم و قرار بود تازه تجربه کسب کنم
واسه همین خودم رو جمع و جور کردم و با غرور و بیحس گفتم
لینا:خب که چی فکر کردی من میزارم؟
دومی:خب ما هم برای همین اینجاییم دیگه
یکدفعه اسانسور از حرکت ایستاد و و روی طبقه۶ بودیم
اولی:چند دفعه تا حالا نقشه ما رو خراب کردی تو حتی زندگی رئیس ماروهم خراب کردی.
دومی:میدونستی ما قبل اینکه بیام سراغ این پسرا دنبال تو بودیم و پیدات نکردیم،، ولی خودت با پای خودت رفتی تو تله
دستام یخ کرد گوشم سوت کشید و حس کردم قلبم هم دیگه نمیزنه
دومی:بیچاره ،میدونستی لی هو طرف ماعه
با ترس و بغض گفتم
لینا:چرت و پرتاتون رو بس کنید
فلش بک به ۱۸سالگی لینا
لینا:خب مگه من چیکارت کردم
(دوستای لینا)
اولی:تو نباید باشی اینجا اضافی هستی و رو مخ
با گریه و عصبانیت گفت
لینا:بس کنید خواهش میکنم بس کنید
اولی:خب اگه بس نکنیم چه غلطی میخوای بکنی چه کاری ازت برمیاد که بکنی
جنون چیز خطرناکیه وقتی یه نفر درگیرش بشه دفعه اولش شروع دیوانگیشه
لینا کاردی که کنار میز بود رو برداشت و روی صورت اولی کشید
کارد رو پرت کرد یه سمت دیگه و تا جون داشت به صورت دوستش مشت میزد
جیغ میزد و با حالت ترسناک و دیوانه میگفت
لینا:گفتم دست از سر من برداررررر
چند روز بعد
میترسیدم از خودم از کار اون روزم توی رستوران ناراحت بودم و از تکرارش وحشت داشتم
باید مراقب خودم باشم که دیگه تکرار نشه
پایان فلش بک
دستام میلرزید و اشکام سرازیر شده بودن اون دوتا همه چیز رو با کنایه بهم گفته بودن بد گول خورده بودم
از خودم بدم میومد که گولشون رو خوردم
با حرفاشون تحریکم میکردن و اخر کار خودشون رو کردن
دیگه هیچی نفهمیدم و وقتی به خودم اومدم صورتم پر از زخم بود و لبم پاره
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
لینا:نه حالش بده بلندش کنید ببریم بیمارستان
نامی:ولی لینا الان نمیشه
لینا:اگه تشنج کنه خوبه؟ من خودم حواسم بهش هست
نامی:پس ما هم میایم
لینا:نه منو..
کوک پرید وسط حرفم
کوک:منو لینا میبریمش شماها هم بمونید خونه
بلند شدیم و رفتیم بیمارستان
بردنش توی اتاق VIPطبقه اخر
لینا:کوک تو بمون پیش جیمین من میرم ببینم بیرون خبری هست یا نه
کوک:باشه مراقب خودت باش
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت خروجی آسانسور رو زدم و سوار شدن طبقه ۱۸بودیم و طبقه ۱۵ اسانسور ایستاد و دو نفر واردش شدن
(اسمشونو رو شماره ای میگم)
اولی:جیمین حالش خوبه؟
دومی:میخوام خودم یه بلایی سرش بیارم نمیخوام چیزیش بشه
هاج و واج داشتم نگاهشون میکردم
ازشون نمیترسیدم ولی از وقتی فهمیدم افراد شی هستند دیگه مغزم یاریم نمیکنه ،ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.
داشتم تو ترس خودم غرق میشدم هیچوقت تو این موقعیت نبودم و قرار بود تازه تجربه کسب کنم
واسه همین خودم رو جمع و جور کردم و با غرور و بیحس گفتم
لینا:خب که چی فکر کردی من میزارم؟
دومی:خب ما هم برای همین اینجاییم دیگه
یکدفعه اسانسور از حرکت ایستاد و و روی طبقه۶ بودیم
اولی:چند دفعه تا حالا نقشه ما رو خراب کردی تو حتی زندگی رئیس ماروهم خراب کردی.
دومی:میدونستی ما قبل اینکه بیام سراغ این پسرا دنبال تو بودیم و پیدات نکردیم،، ولی خودت با پای خودت رفتی تو تله
دستام یخ کرد گوشم سوت کشید و حس کردم قلبم هم دیگه نمیزنه
دومی:بیچاره ،میدونستی لی هو طرف ماعه
با ترس و بغض گفتم
لینا:چرت و پرتاتون رو بس کنید
فلش بک به ۱۸سالگی لینا
لینا:خب مگه من چیکارت کردم
(دوستای لینا)
اولی:تو نباید باشی اینجا اضافی هستی و رو مخ
با گریه و عصبانیت گفت
لینا:بس کنید خواهش میکنم بس کنید
اولی:خب اگه بس نکنیم چه غلطی میخوای بکنی چه کاری ازت برمیاد که بکنی
جنون چیز خطرناکیه وقتی یه نفر درگیرش بشه دفعه اولش شروع دیوانگیشه
لینا کاردی که کنار میز بود رو برداشت و روی صورت اولی کشید
کارد رو پرت کرد یه سمت دیگه و تا جون داشت به صورت دوستش مشت میزد
جیغ میزد و با حالت ترسناک و دیوانه میگفت
لینا:گفتم دست از سر من برداررررر
چند روز بعد
میترسیدم از خودم از کار اون روزم توی رستوران ناراحت بودم و از تکرارش وحشت داشتم
باید مراقب خودم باشم که دیگه تکرار نشه
پایان فلش بک
دستام میلرزید و اشکام سرازیر شده بودن اون دوتا همه چیز رو با کنایه بهم گفته بودن بد گول خورده بودم
از خودم بدم میومد که گولشون رو خوردم
با حرفاشون تحریکم میکردن و اخر کار خودشون رو کردن
دیگه هیچی نفهمیدم و وقتی به خودم اومدم صورتم پر از زخم بود و لبم پاره
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۲.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.