❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟑𝟒❦
بابا آخرین چمدون رو هم داخل ماشین گذاشت و در صندوق رو بست
برای بار آخر نگاهی به عمارت کردم هیچکس به غیر از آجوما رو ندیدم
نگاهمو از عمارت گرفتم و به دستام که توی هم قفلشو کرده بودم دادم اشکمو پاک کردم که بابا داخل ماشین شد روشنش کرد
بعد خداحافظی از حیاط عمارت خارج شد
ربع ساعتی بیشتر طول نکشید که جلوی یه هتل ایستاد
ماشین و پارک کرد چمدون خودش و مامان رو برداشت و چمدون منم داد به مامان
از قبل اتاق رزرو شد بود پس فقط کارت رو گرفتیم
در رو باز کرد و اول خودش و بعد من و بعد مامان وارد شدیم من بدون حرفی وارد یکی از اتاقا شدم و در رو قفل کردم لامپو خاموش کردم و کنار پنجره بزرگش که نمای زیبای شهر رو نشون میداد نشستم و به اتقاقاتی که قرار بود بیوفته فکرمیکردم
*عمارت جیمین
عصبی جلوی پنچره اتاق ایستاده بودم یونا رفت اما فقط از خونم و به زودی هم برمیگرده
اینبار کوتاه نمیام حتی اگه قرار باشه با برادرم بجنگم
تو فکر بودم که صدای در به خودم اورد
نگاهی به در کردم که هانا رو با چشمای اشکی دیدم و لحظه یادم امده که تمام اتفاقات رو دیده
سمتش رفتم و آروم بغلش کردم
هیچی نمیگفت حتی شکایت هم نمیکرد فقط آروم میلرزید و هق میزد بغلش کردم سمت کاناپه رفتم نشوندمش و جلوش زانو زدم
"منو ببخش باید همچی و از اول بهت میگفتم"
بازم ساکت بود و فقط بهم نگاه میکرد
"باید همون روز میگفتم اما فکرکردم اگه تو بیایی میتونم فراموشش کنم
میتونم یونارو از یاد ببرم میتونم تو لحظه هام بکشمش اما نشد"
بازم هیچی نگفت جیغ نزد داد نزن بهم نگفت یه عوضیم که بازیش دادم
" من... "
خواستم شروع کنم اما با صدای لرزونی گفت"حالا چکارمیکنی؟"
نگاه متعجبی بهشرکردم" منظورت چیه؟"
" یونا داره میره؟"
سرم پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم
" نمیدونم، نمیدونم چطوری درستش کنم"
دیگه چیزی نگفت و فقط سمت در قدم براشت و آروم گفت
"اگه جای تو بودم میرفتم دنبالش"
و از در خارج شد
برای بار آخر نگاهی به عمارت کردم هیچکس به غیر از آجوما رو ندیدم
نگاهمو از عمارت گرفتم و به دستام که توی هم قفلشو کرده بودم دادم اشکمو پاک کردم که بابا داخل ماشین شد روشنش کرد
بعد خداحافظی از حیاط عمارت خارج شد
ربع ساعتی بیشتر طول نکشید که جلوی یه هتل ایستاد
ماشین و پارک کرد چمدون خودش و مامان رو برداشت و چمدون منم داد به مامان
از قبل اتاق رزرو شد بود پس فقط کارت رو گرفتیم
در رو باز کرد و اول خودش و بعد من و بعد مامان وارد شدیم من بدون حرفی وارد یکی از اتاقا شدم و در رو قفل کردم لامپو خاموش کردم و کنار پنجره بزرگش که نمای زیبای شهر رو نشون میداد نشستم و به اتقاقاتی که قرار بود بیوفته فکرمیکردم
*عمارت جیمین
عصبی جلوی پنچره اتاق ایستاده بودم یونا رفت اما فقط از خونم و به زودی هم برمیگرده
اینبار کوتاه نمیام حتی اگه قرار باشه با برادرم بجنگم
تو فکر بودم که صدای در به خودم اورد
نگاهی به در کردم که هانا رو با چشمای اشکی دیدم و لحظه یادم امده که تمام اتفاقات رو دیده
سمتش رفتم و آروم بغلش کردم
هیچی نمیگفت حتی شکایت هم نمیکرد فقط آروم میلرزید و هق میزد بغلش کردم سمت کاناپه رفتم نشوندمش و جلوش زانو زدم
"منو ببخش باید همچی و از اول بهت میگفتم"
بازم ساکت بود و فقط بهم نگاه میکرد
"باید همون روز میگفتم اما فکرکردم اگه تو بیایی میتونم فراموشش کنم
میتونم یونارو از یاد ببرم میتونم تو لحظه هام بکشمش اما نشد"
بازم هیچی نگفت جیغ نزد داد نزن بهم نگفت یه عوضیم که بازیش دادم
" من... "
خواستم شروع کنم اما با صدای لرزونی گفت"حالا چکارمیکنی؟"
نگاه متعجبی بهشرکردم" منظورت چیه؟"
" یونا داره میره؟"
سرم پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم
" نمیدونم، نمیدونم چطوری درستش کنم"
دیگه چیزی نگفت و فقط سمت در قدم براشت و آروم گفت
"اگه جای تو بودم میرفتم دنبالش"
و از در خارج شد
۳۲.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.