گیتار مشکی
Part 15
بخش اول
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم. زیپ سوییشرتم رو بالا کشیدم و به سمت آیفون دویدم. از مانیتور نگاه کردم و با دیدن یه پسر کپی گربه ها مطمعن شدم. در رو باز کردم...
*از زبان یونگی ۱ ساعت بعد
با دیدن ساختمون روبروم میخکوب شدم. واقعا اینجا بود؟ نه بابا احتمالا آدرس اشتباهه. نکنه سرکارم گذاشتن؟ ای یونگی ساده! معلومه میخواستن مسخره ی خاص و عامت کنن احمق!
دوباره نگاهی به خونه انداختم اما چشمام روی پنجره قفل شد. واقعا همینجا بود؟ یونا شی و هوسوک شی داشتن از کنار پنجره رد میشدن. اوه... پس خیلی خر پولن. خونه ای که روبروم بود فرقی با قصر نداشت. آب دهنمو قورت دادم و با استرس به سمت آیفون رفتم. آیگووووووووو واقعا باید انجامش بدممممم؟ نمیخواممممممممم!
حدود پنج دقیقه ای با خودم درگیر بود و بلاخره تصمیم خودمو گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو به صدا در اوردم.
چندان طول نکشید که در رو برام باز کردن. دری که به حیاط خونه منتهی میشد به آرومی کنار رفت و برای رد شدن من جا باز کرد و همزمان با اون، در کوچیکی که مال خود ساختمون بود هم آروم باز شد چهره ی خندون یونا شی ظاهر شد.
+یاااااااا یونگی شیییییی! فکر میکردم نمیایییییی! خوشحال شدم دیدمتتتتتت!
تمام حرفاشو با داد میگفت که من از اون سر حیاط بشنوم. با تعجب یه لبخند مصنوعی زدم و سرم رو به نشونه ی تاید خیلی آروم بالا و پایین کردم. چطور میتونست با کسی که تازه امروز دیده اینقدر راحت باشه؟ اوففففففف اگه میتونستم همین الآن راهم و میگرفتم و میرفتم. میگم، گفت توقع نداشته بیام... یه جوری قضیه رو جمع و جورش کنم، در رم؟ اوففففف چه غلطی کردماااااا!
وارد حياط شدم و به سمت یونا شی که با یه لبخند پهن کنار در ورودی ایستاده بود حرکت کردم. تقریبا نزدیک بودم که متوجه سرخی چشماش شدم. اینم دوباره گریه کرده بود؟ خداونداااااا! گیره چه آدمای غمگینی افتادیممممم! خودمون بدبختی کم داریم اینا هم اومدن!
+نگران نباش بدبختی ما قرار نیست بیوفته گردن تو یونگی شی!
لبخند ملیحی زده بود و بهم نگاه میکرد. یه لحظه خشکم زد. اون چطور از فکر من باخبر شده بود؟ لبخند دستپاچه ای زدم.
_ب..بله؟ م..متوجه نشدم؟
کمی نزدیکتر اومد و دقیقا روبروم ایستاد.
+میدونم متوجه ی چشمای سرخم شدی. میدونم فهمیدی گریه کردم. میدونم الآن با دیدن این خونه که به قصر بی شباهت نیست تعجب کردی. الآن داری با خودت میگی که چرا منو به اینجا دعوت کردن؟ میخوان مسخرم کنن؟ احتمالا الآن داری با خوت میگی خودم کم بدبختی ندام، حالا اینا هم میخوان بیوفتن سرم.
نمیتونستم حرفی بزنم.
+نگران نباش... .
بخش اول
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم. زیپ سوییشرتم رو بالا کشیدم و به سمت آیفون دویدم. از مانیتور نگاه کردم و با دیدن یه پسر کپی گربه ها مطمعن شدم. در رو باز کردم...
*از زبان یونگی ۱ ساعت بعد
با دیدن ساختمون روبروم میخکوب شدم. واقعا اینجا بود؟ نه بابا احتمالا آدرس اشتباهه. نکنه سرکارم گذاشتن؟ ای یونگی ساده! معلومه میخواستن مسخره ی خاص و عامت کنن احمق!
دوباره نگاهی به خونه انداختم اما چشمام روی پنجره قفل شد. واقعا همینجا بود؟ یونا شی و هوسوک شی داشتن از کنار پنجره رد میشدن. اوه... پس خیلی خر پولن. خونه ای که روبروم بود فرقی با قصر نداشت. آب دهنمو قورت دادم و با استرس به سمت آیفون رفتم. آیگووووووووو واقعا باید انجامش بدممممم؟ نمیخواممممممممم!
حدود پنج دقیقه ای با خودم درگیر بود و بلاخره تصمیم خودمو گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو به صدا در اوردم.
چندان طول نکشید که در رو برام باز کردن. دری که به حیاط خونه منتهی میشد به آرومی کنار رفت و برای رد شدن من جا باز کرد و همزمان با اون، در کوچیکی که مال خود ساختمون بود هم آروم باز شد چهره ی خندون یونا شی ظاهر شد.
+یاااااااا یونگی شیییییی! فکر میکردم نمیایییییی! خوشحال شدم دیدمتتتتتت!
تمام حرفاشو با داد میگفت که من از اون سر حیاط بشنوم. با تعجب یه لبخند مصنوعی زدم و سرم رو به نشونه ی تاید خیلی آروم بالا و پایین کردم. چطور میتونست با کسی که تازه امروز دیده اینقدر راحت باشه؟ اوففففففف اگه میتونستم همین الآن راهم و میگرفتم و میرفتم. میگم، گفت توقع نداشته بیام... یه جوری قضیه رو جمع و جورش کنم، در رم؟ اوففففف چه غلطی کردماااااا!
وارد حياط شدم و به سمت یونا شی که با یه لبخند پهن کنار در ورودی ایستاده بود حرکت کردم. تقریبا نزدیک بودم که متوجه سرخی چشماش شدم. اینم دوباره گریه کرده بود؟ خداونداااااا! گیره چه آدمای غمگینی افتادیممممم! خودمون بدبختی کم داریم اینا هم اومدن!
+نگران نباش بدبختی ما قرار نیست بیوفته گردن تو یونگی شی!
لبخند ملیحی زده بود و بهم نگاه میکرد. یه لحظه خشکم زد. اون چطور از فکر من باخبر شده بود؟ لبخند دستپاچه ای زدم.
_ب..بله؟ م..متوجه نشدم؟
کمی نزدیکتر اومد و دقیقا روبروم ایستاد.
+میدونم متوجه ی چشمای سرخم شدی. میدونم فهمیدی گریه کردم. میدونم الآن با دیدن این خونه که به قصر بی شباهت نیست تعجب کردی. الآن داری با خودت میگی که چرا منو به اینجا دعوت کردن؟ میخوان مسخرم کنن؟ احتمالا الآن داری با خوت میگی خودم کم بدبختی ندام، حالا اینا هم میخوان بیوفتن سرم.
نمیتونستم حرفی بزنم.
+نگران نباش... .
۵.۴k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.