رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۷
انقدر مست کرده بودم بیهوش شده بودم. چشمانم را باز میکنم. در اتاقم هستم. کشو قوسی میایم. لحظه ای احساس میکنم گردنم میسوزد. مدتی روی تخت مینشینم. بلخره کامل هوشیار میشوم. وقتی تکان میخورم ناگهان گردنم وحشتناک میسوزد. جیغ کوتاهی میزنم و دستم را روی گردنم میگذارم. بلند میشوم و سمت آینه میروم. دستم را از روی گردنم برمیدارم و ب گردنم نگاه میکنم. دو سوراخ قرمز روی گردنم نمایان شدهاند. شک میشوم. دستم را آرام روی گردنم میکشم. عجیب و غیر عادی میسوزد. اشک چشمانم درمیاید. ناگهان صدای تق تق در را میشنوم. چشمانم را میمالم و سمت در میروم. در را باز میکنم. ویلیام است.
-«ناتاشا چیزی شده؟ صدای جیغ از تو اتاقت شنیدم.»
+«جیغ؟ او نه چیزی نشده.»
-« مطمئنی؟»
+«آره آره.»
احساس میکنم ویلیام ذره ای استرس دارد. لحظه ای چشم تو چشم میشویم.
از آن موقعیت تلاش میکنم خارج شوم. عهم و عوهومی میکنم و میگویم:«ساعت چنده؟»
ویلیام چند پلک پشت سر هم میزند و میگوید:« از نیمه شب گذشته. حدودای یک یا دوی صبحه.»
چشمانم گرد میشود:« واقعن انقدر خابیدم؟؟ اوهه پس فکر کنم بیدارت کردم واقعن معذرت میخام. ندیمه هاعم پس بیدار شدن وای.»
-«من ک بیدار بودم اکثرن دیر میخابم ندیمه هاعم همیشه خدا خاب سنگین دارن خیلی توی صبح کار میکنن.»
+«اوه. ب هرحال ببخشید.»
-«عیبی نداره. توعم برو بخاب روز سختی داشتی. شب بخیر.»
+«شب بخیر.»
ویلیام میروم و من در اتاق را میبندم. ناگهان یاد زخم روی گردنم میافتم. سریع سمت در میروم و در را باز میکنم. ویلیام همچنان در راهرو است.
با صدایی آرام ولی ب اندازه ای بلند ک او صدایم را بشنود میگویم:« ویلیام! ی دقیقه صبر کن!»
ویلیام میایستد و ب من نگاه میکند. لحظه ای مکث میکند و سپس ب سمت من حرکت میکند.
لحظه ای سکوت میکنم و میگویم:« ویلیام من وقتی بیدار شدم ی زخمی روی گردنم دیدم. ب نظر ت برای چیه؟»
و یقهام را کمی پایین میکشم تا زخم روی گردنم نمایان شود.
پارت ۷
انقدر مست کرده بودم بیهوش شده بودم. چشمانم را باز میکنم. در اتاقم هستم. کشو قوسی میایم. لحظه ای احساس میکنم گردنم میسوزد. مدتی روی تخت مینشینم. بلخره کامل هوشیار میشوم. وقتی تکان میخورم ناگهان گردنم وحشتناک میسوزد. جیغ کوتاهی میزنم و دستم را روی گردنم میگذارم. بلند میشوم و سمت آینه میروم. دستم را از روی گردنم برمیدارم و ب گردنم نگاه میکنم. دو سوراخ قرمز روی گردنم نمایان شدهاند. شک میشوم. دستم را آرام روی گردنم میکشم. عجیب و غیر عادی میسوزد. اشک چشمانم درمیاید. ناگهان صدای تق تق در را میشنوم. چشمانم را میمالم و سمت در میروم. در را باز میکنم. ویلیام است.
-«ناتاشا چیزی شده؟ صدای جیغ از تو اتاقت شنیدم.»
+«جیغ؟ او نه چیزی نشده.»
-« مطمئنی؟»
+«آره آره.»
احساس میکنم ویلیام ذره ای استرس دارد. لحظه ای چشم تو چشم میشویم.
از آن موقعیت تلاش میکنم خارج شوم. عهم و عوهومی میکنم و میگویم:«ساعت چنده؟»
ویلیام چند پلک پشت سر هم میزند و میگوید:« از نیمه شب گذشته. حدودای یک یا دوی صبحه.»
چشمانم گرد میشود:« واقعن انقدر خابیدم؟؟ اوهه پس فکر کنم بیدارت کردم واقعن معذرت میخام. ندیمه هاعم پس بیدار شدن وای.»
-«من ک بیدار بودم اکثرن دیر میخابم ندیمه هاعم همیشه خدا خاب سنگین دارن خیلی توی صبح کار میکنن.»
+«اوه. ب هرحال ببخشید.»
-«عیبی نداره. توعم برو بخاب روز سختی داشتی. شب بخیر.»
+«شب بخیر.»
ویلیام میروم و من در اتاق را میبندم. ناگهان یاد زخم روی گردنم میافتم. سریع سمت در میروم و در را باز میکنم. ویلیام همچنان در راهرو است.
با صدایی آرام ولی ب اندازه ای بلند ک او صدایم را بشنود میگویم:« ویلیام! ی دقیقه صبر کن!»
ویلیام میایستد و ب من نگاه میکند. لحظه ای مکث میکند و سپس ب سمت من حرکت میکند.
لحظه ای سکوت میکنم و میگویم:« ویلیام من وقتی بیدار شدم ی زخمی روی گردنم دیدم. ب نظر ت برای چیه؟»
و یقهام را کمی پایین میکشم تا زخم روی گردنم نمایان شود.
۲.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.