سه پارتی هوسوک
هوف !
بازم یه دعوای دیگه !
اومدم داخل اتاق و با بستن در بین خودمو اون هال کوفتی یه مرز ایجاد کردم...روی صندلی ، پشت میزم نشستم و پلی لیست آهنگای آرامش بخشمو پلی کردم...یکم آرامش ، چیزی که واقعا نیازش داشتم ! چون تنش و دعوا و استرس هیچوقت منو رها نمیکرد...دفتر طراحیمو باز کردم و شروع کردم به خالی کردن احساساتم روی کاغذ...همیشه نقاشیام بازتابی از احساسم بود و حالا...باید یه آدم شکسته میکشیدم ! کسی که همه ازش بریدن و ترکش کردن...کسی که به سمت هرکی رفت به در بسته خورد...کسی که وقتی فکر کرد بالاخره منبع آرامششو پیدا کرده ، بازم اشتباه کرده بود ! افکار درمورد اونو پس زدم...هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم فراموش کردنش سختتر بود. ولی بازم نمیتونم باور کنم...اون ریزترین جزئیات درمورد منو میدونست...میدونست چقدر از دعوا بدم میاد...میدونست چقدر از آسیب زدن و بی رحم بودن بدم میاد ولی چیکار کرد ؟ دقیقا کاری رو کرد که من باهاش به هزار تیکه تقسیم شدم...بارها بارها شکسته بودم ، خرد شده بودم ، ولی این فرق داشت ! این بار عشقم مثل یه سنگ محکم روی شیشهی قلبم پرید ! پس چجوری میتونستم این دردو با بقیه یکی کنم ؟به خودم که اومدم دیدم انقدر یه نقطه از کاغذ رو وقتی توی فکرم به دنبال دلیلی برای کار اون بودم ، مشکی کردم که ورق داشت سوراخ میشد ! سریع با پاک کن نقطه رو درست کردم و مشغول به تخلیه کردن احساساتم شدم...
............
به طراحیم نگاهی انداختم...ازش راضی بودم ، کامل نشون دهنده احساسم بود...یه آدم بود که کل بدنش خرد شده بود ولی لبخندی به لب داشت...شاید فقط توصیف من نبود...شاید خیلیا داشتن با اینکه وجودشون به میلیون ها تیکه قسمت شده بود ، هرروز نقاب لبخند رو محکم روی صورتشون میذاشتن و توی خلوتشون با خودشون فکر میکردن که کی انقدر دنیاشون عوض شد ؟...
دفترم رو بستم و یکم گردنمو که خشک شده بود تکون دادم...به صندلی تکیه دادمو موبایلمو برداشتم .ساعتو چک کردم ، ۲ ساعت از وقتی اومده بودم توی اتاق گذشته بود...هرچند که عادی بود ، من حاضر بودم هفته ها توی این اتاق و خلوت خودم بمونم ولی اون آدمارو نبینم...پس همیشه هرچقدر که میتونستم توی اتاق میموندم...گوشیمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم...بعد چند ثانیه با صدایی از سمت چپم چشمام رو باز کردم...خدای من ! چی دارم میبینم !؟ اون رو دیدم که سعی داشت از پنجره بیاد داخل ! با شتاب از سر جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم...در پنجره رو باز کردم...چند ثانیه فقط بهم خیره بودیم که من سکوت رو شکستمو با لحن نسبتا خشنی گفتم : تو اینجا چیکار میکنی ؟ آهسته جواب داد : بهت میگم ، فقط بذار الان بیام تو ! چه پررو ! میخواست بیاد تو ! ولی با این حال اومدم کنار و اجازه دادم بیاد توی اتاق...
ادامه دارد.....
بازم یه دعوای دیگه !
اومدم داخل اتاق و با بستن در بین خودمو اون هال کوفتی یه مرز ایجاد کردم...روی صندلی ، پشت میزم نشستم و پلی لیست آهنگای آرامش بخشمو پلی کردم...یکم آرامش ، چیزی که واقعا نیازش داشتم ! چون تنش و دعوا و استرس هیچوقت منو رها نمیکرد...دفتر طراحیمو باز کردم و شروع کردم به خالی کردن احساساتم روی کاغذ...همیشه نقاشیام بازتابی از احساسم بود و حالا...باید یه آدم شکسته میکشیدم ! کسی که همه ازش بریدن و ترکش کردن...کسی که به سمت هرکی رفت به در بسته خورد...کسی که وقتی فکر کرد بالاخره منبع آرامششو پیدا کرده ، بازم اشتباه کرده بود ! افکار درمورد اونو پس زدم...هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم فراموش کردنش سختتر بود. ولی بازم نمیتونم باور کنم...اون ریزترین جزئیات درمورد منو میدونست...میدونست چقدر از دعوا بدم میاد...میدونست چقدر از آسیب زدن و بی رحم بودن بدم میاد ولی چیکار کرد ؟ دقیقا کاری رو کرد که من باهاش به هزار تیکه تقسیم شدم...بارها بارها شکسته بودم ، خرد شده بودم ، ولی این فرق داشت ! این بار عشقم مثل یه سنگ محکم روی شیشهی قلبم پرید ! پس چجوری میتونستم این دردو با بقیه یکی کنم ؟به خودم که اومدم دیدم انقدر یه نقطه از کاغذ رو وقتی توی فکرم به دنبال دلیلی برای کار اون بودم ، مشکی کردم که ورق داشت سوراخ میشد ! سریع با پاک کن نقطه رو درست کردم و مشغول به تخلیه کردن احساساتم شدم...
............
به طراحیم نگاهی انداختم...ازش راضی بودم ، کامل نشون دهنده احساسم بود...یه آدم بود که کل بدنش خرد شده بود ولی لبخندی به لب داشت...شاید فقط توصیف من نبود...شاید خیلیا داشتن با اینکه وجودشون به میلیون ها تیکه قسمت شده بود ، هرروز نقاب لبخند رو محکم روی صورتشون میذاشتن و توی خلوتشون با خودشون فکر میکردن که کی انقدر دنیاشون عوض شد ؟...
دفترم رو بستم و یکم گردنمو که خشک شده بود تکون دادم...به صندلی تکیه دادمو موبایلمو برداشتم .ساعتو چک کردم ، ۲ ساعت از وقتی اومده بودم توی اتاق گذشته بود...هرچند که عادی بود ، من حاضر بودم هفته ها توی این اتاق و خلوت خودم بمونم ولی اون آدمارو نبینم...پس همیشه هرچقدر که میتونستم توی اتاق میموندم...گوشیمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم...بعد چند ثانیه با صدایی از سمت چپم چشمام رو باز کردم...خدای من ! چی دارم میبینم !؟ اون رو دیدم که سعی داشت از پنجره بیاد داخل ! با شتاب از سر جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم...در پنجره رو باز کردم...چند ثانیه فقط بهم خیره بودیم که من سکوت رو شکستمو با لحن نسبتا خشنی گفتم : تو اینجا چیکار میکنی ؟ آهسته جواب داد : بهت میگم ، فقط بذار الان بیام تو ! چه پررو ! میخواست بیاد تو ! ولی با این حال اومدم کنار و اجازه دادم بیاد توی اتاق...
ادامه دارد.....
۶.۰k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.