رمان فرشته کوچولوم پارت ۲۳
اوم صبح شده با صدای گنجشک ها از خواب پا شدم
ی نگاه به دور ورم کردم و فهمیدم بله همین
تو اتاق کارم خوابیدم گردنم خشک شده بود و بدجور دردم میومد
از صندلی بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم
....
وارد اتاق خواب شدم ... دوش رو باز کردمو رو اب سرد گذاشتم
ی دوش پنج دقیقه ای گرفتم در اومدم
زود لباس هامو پوشیدم
و پریدم پایین
رومنا نشسته بود داشت صبحونه میخورد
بهم ی چشم غره رفت منم کم نیاوردم یدونه چشم غره رفتم
نشستم سره میز اجوما اومد برام وسایل گذاشت رفت
سرش تو گوشیش بود و داشت صبحونه کوف می کرد
اخه سره صبحونه هم گوشی دست می گیرن هعییی
چقد رو مخه نمی تونم تحملش کنم
کوک: دیشب خون ریزی گوشات بند اومد؟
رومنا: هن؟
کوک: صدای اهنگ رو میگم پاره نکرد گوشت رو
رومنا: هههه بامزه چقد تو اخه نمکی
کوک: اهوم خودم هم میدونم بادمجون
رومنا: شلغم
کوک: ببین میام یدونه میزنم بمیری هااا
رومنا: اگه جرعت داری بیا بزن
خواستم بلند بشم بزنمش که گوشیم زرتی زنگ خورد
با عصبانیت نشستم سرجام و بدون اینکه نگاه کنم کیه جواب دادم
یهو گوشم سوت کشید
هانبین: مرتیکه خیارشور شاشو کدوم گوری هستی. با داد
کوک: یاااااا خب مگه چیشده
هانبین: تازه میگی چیشده به ساعت نگاه کردی خیر سرت مدیر عامل این شرکت بی صاحاب هستی
این به کنارر تو امروز جلسه نداشتی . با داد
اینو گفت که گوشی از دستم افتاد
لیوانم رو کوبوندم رو میز که
رومنا با ترس نگام کرد
رومنا: هی جونگ کوک شی چت شد. با ترس و تعجب
بدون توجه به حرفش زود پریدم و در اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و نهایت سرعت به سمت شرکت روندم
هانبین هنوز پشت خط بود که داد زدم :
کوک: هانبین بدبخت شدم رفت
هانبین: تازه فهمیدی
کوک: عررر تروخدا یکم نگهشون دار تا بیام
هانبین: چشم عباس اقا 🗿
کوک: دمت گرم من زود میرسم
گوشی رو قط کردم و پام رو گذاشتم رو پدال بیشتر گاز دادم
پنج دقیقه بعد
وارد شرکت شدم که منشیم اومد سمتم
سوا: قربان ببخشید که اینو میگم... ولی بدبخت شدیم رفت عررررر
کوک: خودم میدونم لازم به تاکید نیست
اتاق کجاست ؟
سوا: عرر کنار دفترتون
با اخرین حرفش بدو بدو دوتامونم به سمت اتاق رفتیم
زود درو وا کردم که سهام دارای شرکت هایی که اومده بودن یجوری نگام می کردن
کوک: حیحیحی بابت تاخیر متاسفم
مینهو: مشکلی نیست اقای جئون میتونیم شروع کنیم
کوک: بله
برگشتم سمت هانبین که دیدم بدجور داره بهم چپ نگاه می کنه
اروم گفتم
کوک: ببشید 🤌🗿
برگشت سمت اونا که منم چرخیدم و شروع کردم به توضیح دادن ..
دو ساعت بعد
بلاخره تموم شد با همه شون خدافظی کردم و درو بستم همین که خواستم برگردم ی چیزی محکم بهم خورد...
پوست موز بود 😐
کوک: کیونی چرا به من پرت می کنی
هانبین:.
شرطا : ل ۲۰ ک ۳۰
ی نگاه به دور ورم کردم و فهمیدم بله همین
تو اتاق کارم خوابیدم گردنم خشک شده بود و بدجور دردم میومد
از صندلی بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم
....
وارد اتاق خواب شدم ... دوش رو باز کردمو رو اب سرد گذاشتم
ی دوش پنج دقیقه ای گرفتم در اومدم
زود لباس هامو پوشیدم
و پریدم پایین
رومنا نشسته بود داشت صبحونه میخورد
بهم ی چشم غره رفت منم کم نیاوردم یدونه چشم غره رفتم
نشستم سره میز اجوما اومد برام وسایل گذاشت رفت
سرش تو گوشیش بود و داشت صبحونه کوف می کرد
اخه سره صبحونه هم گوشی دست می گیرن هعییی
چقد رو مخه نمی تونم تحملش کنم
کوک: دیشب خون ریزی گوشات بند اومد؟
رومنا: هن؟
کوک: صدای اهنگ رو میگم پاره نکرد گوشت رو
رومنا: هههه بامزه چقد تو اخه نمکی
کوک: اهوم خودم هم میدونم بادمجون
رومنا: شلغم
کوک: ببین میام یدونه میزنم بمیری هااا
رومنا: اگه جرعت داری بیا بزن
خواستم بلند بشم بزنمش که گوشیم زرتی زنگ خورد
با عصبانیت نشستم سرجام و بدون اینکه نگاه کنم کیه جواب دادم
یهو گوشم سوت کشید
هانبین: مرتیکه خیارشور شاشو کدوم گوری هستی. با داد
کوک: یاااااا خب مگه چیشده
هانبین: تازه میگی چیشده به ساعت نگاه کردی خیر سرت مدیر عامل این شرکت بی صاحاب هستی
این به کنارر تو امروز جلسه نداشتی . با داد
اینو گفت که گوشی از دستم افتاد
لیوانم رو کوبوندم رو میز که
رومنا با ترس نگام کرد
رومنا: هی جونگ کوک شی چت شد. با ترس و تعجب
بدون توجه به حرفش زود پریدم و در اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و نهایت سرعت به سمت شرکت روندم
هانبین هنوز پشت خط بود که داد زدم :
کوک: هانبین بدبخت شدم رفت
هانبین: تازه فهمیدی
کوک: عررر تروخدا یکم نگهشون دار تا بیام
هانبین: چشم عباس اقا 🗿
کوک: دمت گرم من زود میرسم
گوشی رو قط کردم و پام رو گذاشتم رو پدال بیشتر گاز دادم
پنج دقیقه بعد
وارد شرکت شدم که منشیم اومد سمتم
سوا: قربان ببخشید که اینو میگم... ولی بدبخت شدیم رفت عررررر
کوک: خودم میدونم لازم به تاکید نیست
اتاق کجاست ؟
سوا: عرر کنار دفترتون
با اخرین حرفش بدو بدو دوتامونم به سمت اتاق رفتیم
زود درو وا کردم که سهام دارای شرکت هایی که اومده بودن یجوری نگام می کردن
کوک: حیحیحی بابت تاخیر متاسفم
مینهو: مشکلی نیست اقای جئون میتونیم شروع کنیم
کوک: بله
برگشتم سمت هانبین که دیدم بدجور داره بهم چپ نگاه می کنه
اروم گفتم
کوک: ببشید 🤌🗿
برگشت سمت اونا که منم چرخیدم و شروع کردم به توضیح دادن ..
دو ساعت بعد
بلاخره تموم شد با همه شون خدافظی کردم و درو بستم همین که خواستم برگردم ی چیزی محکم بهم خورد...
پوست موز بود 😐
کوک: کیونی چرا به من پرت می کنی
هانبین:.
شرطا : ل ۲۰ ک ۳۰
۱۲.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.