Fan Fiction Seven Only Part.۷

~••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••~
دیگه واقعا قبول کرده بودن....
داشتن وسایلشون جمع میکردن چون باید از جایی که هستن دور بشن، هرجا، فقط مهمه خاله هاشون نفهمن (۲۳ سال با خاله هاشون زنوگی کردن)
ولی چون مستقل بودن اصلا نیاز از خونه فرار کردن نبود.
.
.
.
نامجون: اماده اید بچه ها؟
جونگ کوک: بله ناخدا! ( کارش درسته👏🤣)
یونگی: جونگ کوک... محض رضای فاک!
نامجون: (پوکر ویس)
اعضا: (خنده بلنددددد🤣)
جی هوپ: نامی بنظرم تو باید رئیس باندمون بشی!
نامجون: هنوز بزار ببینیم چی میشه بعد سناریو بساز! (🙄)
جی هوپ: من از الان دارم نقشه میکشم! (منم همین جوری ام🔪😂)
جین: تروخدا بس کنین بچه های پنج ساله! یکم جدی باشین!!
جونگ کوک: نمیتونم نمیتونمممم○~○ من باید با همه شوخی کنم و سر به سر همه بزارم:/ اینو همه میدونن همه:>
.
.
.
بعد از ساعت ها بحث و کلنجار بچه گونه:/ بلخره سوار ماشین شدن و رفتن فقطططط رفتنننن از جایی که بودن دور شدن و یه ویلای تقریبا متوسط اجاره کردن سیمکارت هاشون رو عوض کردن و قبلی هارو انداختن البته مکنه لاین با کودک درونشون اومدن وسط قر دادن و سیمکارتشون رو با چکش شکوندن:/ البته بیشتر میشه گفت میزو شکوندن○_○