آوای دروغین
part72
با پشت دستم اشکای نفرت انگیزم که زمانی معتقد بودم نماد ضعفه ولی الان با هر تلنگری چه کوچیک و چه بزرگ این اشکای لعنتیم بی وقفه میریختن
قطرههای ریز آب روی پوستم ریختن و باعث شدن چشمای نیمه بازم کاملا بسته بشن
نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم سرمایی که کم کم تو سلولام نفوذ میکرد و نادیده بگیرم
بارون کم کم شدید تر شد و الان داشت ضربههای بی رحمانهشو بی وفقه به صورتم میزد
ولی این ضربههای شلاق مانند مانع نگاه کردنم به آسمون با چشمای بسته نشد...دقیقا برعکس بارون که رفته رفته شدید تر میشد قلب من که تا دقایقی پیش مثل گرز سنگینی به قفسهی سینم برخورد میکرد الان به حدی آروم شده بود که شک میکردم حتی بتپه
به حدی اونجا نشستم که از شدت سرما توان تکون خوردن نداشتم...نفس کلافهای کشیدم و خواستم تکونی به گردنم که تا الان به پشتی نیمکت تکیه داده بودم بدم ولی با تیر وحشتناکی که کشید آخ کوتاهی از بین لبای نیمه بازم بیرون اومد...نفسمو با صدای پوف مانندی بیرون دادم که بخار سردی از بین لبام بیرون اومد
عضلات گرفتم و بی اهمیت به تیرهای وحشتناکش تکون دادم و سعی در بلند شدن کردم
بعد از کلی آخ و اوخ موفق شدم از اون نیمکت سرد بلند شم و قدمای بی جونی و به سمت ورودی اصلی بیمارستان بردارم...کم کم به ورودی نزدیک شدم...تشخیص هیکل ماهان که با کلافگی جلوی در ایستاده بود و هرازگاهی دستشو داخل موهای پریشونش میکشید کار سختی نبود
به محض دیدنم تقریبا به سمتم دوید و برعکس همهی انتظاراتم سیلی نه چندان آرومی به صورتم زد و بعد از ازنظر گذروندن چهرهی مبهوتم منو تو آغوش کشید و این اقدامات نه چندان متعادل منو مبهوت کرده بود...دستام کنارم آویزون بود ولی بلافاصله با آنالیز کردن موقعیت دستمو دورش حلقه کردم
منو از خودش فاصله داد و با لبای پوسته پوسته شده و خشکش پیشونیمو بوسید و این کار دلنشینش و نگرانیاش باعث شد لبخندی روی لبای اویزونم شکل بگیره
ماهان:ببینم کجا غیب شده بودی؟میدونی دلمون هزار را...
حرفش با تشخیص لرزش خفیف تنم متوقف شد و با ابروهای بالارفته گفت:تو چرا انقدر میلرزی
و بلافاصله دستشو به دلیل گیجیش روی پیشونیش کوبید و گفت:معلومه دیگه...داره بارون میباره
سریع دستشو انداخت دور بازوهام و منو به خودش فشرد:بیا بریم تو...خیس آبی...منم تنم چیزی نیست بدم بهت
زحمتی به خودم برای حرف اضافه ندادم و اجازه دادم ماهان کنترل حرکت پاهامونو و به دست بگیره
با پشت دستم اشکای نفرت انگیزم که زمانی معتقد بودم نماد ضعفه ولی الان با هر تلنگری چه کوچیک و چه بزرگ این اشکای لعنتیم بی وقفه میریختن
قطرههای ریز آب روی پوستم ریختن و باعث شدن چشمای نیمه بازم کاملا بسته بشن
نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم سرمایی که کم کم تو سلولام نفوذ میکرد و نادیده بگیرم
بارون کم کم شدید تر شد و الان داشت ضربههای بی رحمانهشو بی وفقه به صورتم میزد
ولی این ضربههای شلاق مانند مانع نگاه کردنم به آسمون با چشمای بسته نشد...دقیقا برعکس بارون که رفته رفته شدید تر میشد قلب من که تا دقایقی پیش مثل گرز سنگینی به قفسهی سینم برخورد میکرد الان به حدی آروم شده بود که شک میکردم حتی بتپه
به حدی اونجا نشستم که از شدت سرما توان تکون خوردن نداشتم...نفس کلافهای کشیدم و خواستم تکونی به گردنم که تا الان به پشتی نیمکت تکیه داده بودم بدم ولی با تیر وحشتناکی که کشید آخ کوتاهی از بین لبای نیمه بازم بیرون اومد...نفسمو با صدای پوف مانندی بیرون دادم که بخار سردی از بین لبام بیرون اومد
عضلات گرفتم و بی اهمیت به تیرهای وحشتناکش تکون دادم و سعی در بلند شدن کردم
بعد از کلی آخ و اوخ موفق شدم از اون نیمکت سرد بلند شم و قدمای بی جونی و به سمت ورودی اصلی بیمارستان بردارم...کم کم به ورودی نزدیک شدم...تشخیص هیکل ماهان که با کلافگی جلوی در ایستاده بود و هرازگاهی دستشو داخل موهای پریشونش میکشید کار سختی نبود
به محض دیدنم تقریبا به سمتم دوید و برعکس همهی انتظاراتم سیلی نه چندان آرومی به صورتم زد و بعد از ازنظر گذروندن چهرهی مبهوتم منو تو آغوش کشید و این اقدامات نه چندان متعادل منو مبهوت کرده بود...دستام کنارم آویزون بود ولی بلافاصله با آنالیز کردن موقعیت دستمو دورش حلقه کردم
منو از خودش فاصله داد و با لبای پوسته پوسته شده و خشکش پیشونیمو بوسید و این کار دلنشینش و نگرانیاش باعث شد لبخندی روی لبای اویزونم شکل بگیره
ماهان:ببینم کجا غیب شده بودی؟میدونی دلمون هزار را...
حرفش با تشخیص لرزش خفیف تنم متوقف شد و با ابروهای بالارفته گفت:تو چرا انقدر میلرزی
و بلافاصله دستشو به دلیل گیجیش روی پیشونیش کوبید و گفت:معلومه دیگه...داره بارون میباره
سریع دستشو انداخت دور بازوهام و منو به خودش فشرد:بیا بریم تو...خیس آبی...منم تنم چیزی نیست بدم بهت
زحمتی به خودم برای حرف اضافه ندادم و اجازه دادم ماهان کنترل حرکت پاهامونو و به دست بگیره
۴.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲