𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁸⁵
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁸⁵
chapter②
هنوز استرس اینکه ناراحتش کنم رو داشتم...
فقط دَه دقیقه مونده و چون پارک عمومی نزدیک عمارت ماست
پیاده به اونجا میرم...
کتونی هامو پوشیدم...
با اون پالتو کوتاه بافتنی شیری رنگ قشنگ دیده میشدم...
کلید هامو برداشتم و بعد از پوشیدن کتونی هام حرکت کردم...
حتما باید من بهش بگم؟...
اصلا عادلانه نیست....
"صدای بوق آروم ماشینی توجهم رو موقع رد شدن از خیابون جلب کرد...
شیشه ماشین رو پایین اورد که بوی تلخ سیگار اسه از پنجره به بیرون اومد...
تهیونگ: ات بیا بشین
تو رودرواسی مونده بودم... برای همین چاره ای نداشتم و رفتم تو صندلی جلو نشستم...
ات: غافلگیر شدم.. فکر نمیکردم تو باشی
تهیونگ:*خنده*
ات: سیگار میکشی؟
تهیونگ: آره تو هم میخوای؟
ات: نه من سیگاری نیستم
تهیونگ: اوهوم*لبخند*
ات: چرا با ماشین اومدی یکم راهه
تهیونگ: همینجوری
بوی سیگار از بس که تند بود نفسم بند میومد...
چطور بی تفاوت میکشه...
لباسامم بوی سیگار گرفت و بوی عطرم پرید!
رسیده بودیم...
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم....
تصمیم گرفیم روی همون نیمکتی که تقریبا وسط پارک بود...
جایی که من اولین گربه ای که ازش خوشم اومد رو پیدا کردم بشینیم....
همین کارم کردیم و بعد از نشستن سکوت بین ما رد و بدل شد...
تصمیم گرفتم من اول بحث رو شروع کنم....
ات: خب..... دیگه چه خبر؟
تهیونگ: هیچی
ات: من باید حرفی که گفته بودم رو بهت بگم...
تهیونگ: اوهوم
ات: تهیونگ میدونی همه ی عاشق و معشوقه ها قرار نیست بهم برسن و شاید عشق طرف مقابل یه طرفه باشه!...... کوک اعتراف کرده و منم حسم به اون بیشتره... من نمیخوام ناراحتت کنم فقط......
تهیونگ: اشکالی نداره
تهیونگ بلند شد و سیمکارت گوشیش رو دراورد....
سیمکارت رو روی پ.ای منی که نشسته بودم گذاشت.....
تهیونگ: دیگه بهت زنگ نمیزنم و سراغت نمیام درک میکنم اشکالی نداره.....
ات: اما تهیونگ....
تهیونگ: اگر میخوای برسونمت و دیگه راهمون جدا بشه....
بلند شدم....
ات: ناراحت شدی؟
تهیونگ: نه!
ببخشید
ببخشید
ببخشید
ات: ببخشید
تهیونگ: اشکالی نداره
(نکته: تهیونگ سیگاری نیست و این فقط فیکه)
chapter②
هنوز استرس اینکه ناراحتش کنم رو داشتم...
فقط دَه دقیقه مونده و چون پارک عمومی نزدیک عمارت ماست
پیاده به اونجا میرم...
کتونی هامو پوشیدم...
با اون پالتو کوتاه بافتنی شیری رنگ قشنگ دیده میشدم...
کلید هامو برداشتم و بعد از پوشیدن کتونی هام حرکت کردم...
حتما باید من بهش بگم؟...
اصلا عادلانه نیست....
"صدای بوق آروم ماشینی توجهم رو موقع رد شدن از خیابون جلب کرد...
شیشه ماشین رو پایین اورد که بوی تلخ سیگار اسه از پنجره به بیرون اومد...
تهیونگ: ات بیا بشین
تو رودرواسی مونده بودم... برای همین چاره ای نداشتم و رفتم تو صندلی جلو نشستم...
ات: غافلگیر شدم.. فکر نمیکردم تو باشی
تهیونگ:*خنده*
ات: سیگار میکشی؟
تهیونگ: آره تو هم میخوای؟
ات: نه من سیگاری نیستم
تهیونگ: اوهوم*لبخند*
ات: چرا با ماشین اومدی یکم راهه
تهیونگ: همینجوری
بوی سیگار از بس که تند بود نفسم بند میومد...
چطور بی تفاوت میکشه...
لباسامم بوی سیگار گرفت و بوی عطرم پرید!
رسیده بودیم...
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم....
تصمیم گرفیم روی همون نیمکتی که تقریبا وسط پارک بود...
جایی که من اولین گربه ای که ازش خوشم اومد رو پیدا کردم بشینیم....
همین کارم کردیم و بعد از نشستن سکوت بین ما رد و بدل شد...
تصمیم گرفتم من اول بحث رو شروع کنم....
ات: خب..... دیگه چه خبر؟
تهیونگ: هیچی
ات: من باید حرفی که گفته بودم رو بهت بگم...
تهیونگ: اوهوم
ات: تهیونگ میدونی همه ی عاشق و معشوقه ها قرار نیست بهم برسن و شاید عشق طرف مقابل یه طرفه باشه!...... کوک اعتراف کرده و منم حسم به اون بیشتره... من نمیخوام ناراحتت کنم فقط......
تهیونگ: اشکالی نداره
تهیونگ بلند شد و سیمکارت گوشیش رو دراورد....
سیمکارت رو روی پ.ای منی که نشسته بودم گذاشت.....
تهیونگ: دیگه بهت زنگ نمیزنم و سراغت نمیام درک میکنم اشکالی نداره.....
ات: اما تهیونگ....
تهیونگ: اگر میخوای برسونمت و دیگه راهمون جدا بشه....
بلند شدم....
ات: ناراحت شدی؟
تهیونگ: نه!
ببخشید
ببخشید
ببخشید
ات: ببخشید
تهیونگ: اشکالی نداره
(نکته: تهیونگ سیگاری نیست و این فقط فیکه)
۱۲.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.