(پایان ما)
«پارت سیزده»
بتادین رو میارم و دستش را میگیرم.
+هوی. آستینو بده بالا.
آستینشو میده بالا.
_میشه قبل از اینکه اون کوفتیو بریزی رو دستم یه چیزی بخوام؟
+چیه؟
_میشه دستمو بگیری؟!
+اونوقت چرا؟
_نمیخندی؟
+نه بابا.
_چون بتادین خیلی دردناک و سوزناکه.
+خب باشه.
دستم رو میگیره.دستش کاملا گرمه و حس خوبی بهم میده . من بی محلی میکنم و بتادین رو خیلی آروم روی دستش میریزم و با پنبه دورش را پاک میکنم و پد رو الکی میکنم و دور زخم رو کاملاً تمیز میکنم .
بعد که بتادین خشک شد پماد رو به دستش میزنم و در آخر خیلی آروم بانداژ میکنم.
ازم تشکر میکند و من چپ چپ نگاهش میکنم و اون میخنده .
بعد میفرستمش بره دست و صورتشو بشوره.
وقتی برمیگرده دست و صورتشو با دستمال خشک میکنم.
به لبش کمی پماد میزنم. انگار دارن قلبم رو قلقلک میدن.
بعد که کارم یاپماد تموم شد چسب زخم رو کنار لبش که زخم بود میزنم.
یک پد دیگه برمیدارم و خیس میکنم و صورت خونیش رو پاک میکنم.
بعد از اتمام کارمون جعبه رو جمع میکنم و اون دوباره اون بالا می ایستد.
_هی . تو ام بیا.
+نه ممنون.
_حس خیلی خوبی داره . نمیخوای تجربش کنی ؟
+نه.
پایین میاد و دستم رو میگیره .
_بیا.
+باشه ولی اگه بیفتم دیه میدی.
میخنده و دستم رو میگیره و با هم اون لبه می ایستیم...
من به آسمان نگاه میکنم.
_به پایین نگاه نکنیا!
همان لحظه ناخودآگاه به پایین نگاه میکنم.
خیلی بلند است .
از ترس کاری میکنم که هردوی ما روی کف پشت بام می افتیم.
اون حین افتادن منو بغل میکنه تا خودش آسیب ببینه و وقتی می افتیم سریعا از هم جدا میشیم .
میخواهیم به کلاس برویم اما معلم سر کلاس است بنابراین تا زنگ خونه بخورد پیش هم این بالا میمانیم .
_هی . نظرته از مدرسه فرار کنیم؟!
+چی میگی . معلومه که نه.
_ولی الان همه فکر میکنند ما خانه ایم .
با خودم فکر میکنم . راست میگه...
+باشه .
بتادین رو میارم و دستش را میگیرم.
+هوی. آستینو بده بالا.
آستینشو میده بالا.
_میشه قبل از اینکه اون کوفتیو بریزی رو دستم یه چیزی بخوام؟
+چیه؟
_میشه دستمو بگیری؟!
+اونوقت چرا؟
_نمیخندی؟
+نه بابا.
_چون بتادین خیلی دردناک و سوزناکه.
+خب باشه.
دستم رو میگیره.دستش کاملا گرمه و حس خوبی بهم میده . من بی محلی میکنم و بتادین رو خیلی آروم روی دستش میریزم و با پنبه دورش را پاک میکنم و پد رو الکی میکنم و دور زخم رو کاملاً تمیز میکنم .
بعد که بتادین خشک شد پماد رو به دستش میزنم و در آخر خیلی آروم بانداژ میکنم.
ازم تشکر میکند و من چپ چپ نگاهش میکنم و اون میخنده .
بعد میفرستمش بره دست و صورتشو بشوره.
وقتی برمیگرده دست و صورتشو با دستمال خشک میکنم.
به لبش کمی پماد میزنم. انگار دارن قلبم رو قلقلک میدن.
بعد که کارم یاپماد تموم شد چسب زخم رو کنار لبش که زخم بود میزنم.
یک پد دیگه برمیدارم و خیس میکنم و صورت خونیش رو پاک میکنم.
بعد از اتمام کارمون جعبه رو جمع میکنم و اون دوباره اون بالا می ایستد.
_هی . تو ام بیا.
+نه ممنون.
_حس خیلی خوبی داره . نمیخوای تجربش کنی ؟
+نه.
پایین میاد و دستم رو میگیره .
_بیا.
+باشه ولی اگه بیفتم دیه میدی.
میخنده و دستم رو میگیره و با هم اون لبه می ایستیم...
من به آسمان نگاه میکنم.
_به پایین نگاه نکنیا!
همان لحظه ناخودآگاه به پایین نگاه میکنم.
خیلی بلند است .
از ترس کاری میکنم که هردوی ما روی کف پشت بام می افتیم.
اون حین افتادن منو بغل میکنه تا خودش آسیب ببینه و وقتی می افتیم سریعا از هم جدا میشیم .
میخواهیم به کلاس برویم اما معلم سر کلاس است بنابراین تا زنگ خونه بخورد پیش هم این بالا میمانیم .
_هی . نظرته از مدرسه فرار کنیم؟!
+چی میگی . معلومه که نه.
_ولی الان همه فکر میکنند ما خانه ایم .
با خودم فکر میکنم . راست میگه...
+باشه .
۱.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.