وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt38
فرداش ت، تهیونگ با چن تا از ادماش ب خونتون رفتین
ادماش ب انسان تبدیل شدن
صب زود ساعت تقریبا۴رفتین ک زودتر از نگهبانتون اونجا باشین
ت دوربین مخفیا دیدی ک دیروز دزدیده و نتونسته بود درو بازکه
شاید امروز دبار میتونست بیاد پس منتظر موندین
ساعت تقریبا۵شد ب بیرون هی نکا میکردین
دیدین ک داره میاد خونع
صندلی گذاشته بودین وسط خونه
کنار های در قاییم شدین
همین ک اومد ت ادمای تهیونگ حمله کردن روش
گرفتنش و اوردنش رو صندلی
و بستنش
وقتی شما رو مخصوصا تورو دید ترسید
تهیونگ: گردنبند کجاست؟
نگهبان: شما میدونین کل چهان تقریبا از شما حرف میزنن... مث چن سال پیش ناپدید شدی
ول الان نفرای دیگ عم با خود ناپدید کردی
ا. ت: ب ت ربط ندارع میخام هر کاری کنم!
ادمای تهیونگ تلفنشو برداشتن
اوردن دادن بهت
رفتی سمتش و گفتی رمز؟
+(نگهبان):چراع باید بگم
ا. ت: اوکی باشع ک اینطور
نشونه دادی ب ادمای تهیونگ ک ب گرگ های انسان نما تبدیل شدن
نگهبانه خیلی ترسیده بود... زود رمزو بهت گفت
باز کردی
شمار دخترشو گرفتی گفتی: بهش بگو... بیارش...!
ب دخترش گف بیارتش اینجا اولش قبول نمیکرد
ول بعدش قبول کرد
بعد ی ساعتی چیزی دخترش اومد
نگهبانو باز کردین
و با تهیونگ رف بیرون
ت حیاط از دخترش گرفتن
و دخترش رفت
وقتی دخترش رفت تهیونگ دستشو گذاشت رو پیشونه نگهبانه... و یهویی نگهبانه تبدیل ب پودر شد
گردنبندو برداشتین و رفتین
از خونه ک اومدی بیرون
یکی رو دیدی ک آشنا میزد
سمتش رفتی
ادماش ب انسان تبدیل شدن
صب زود ساعت تقریبا۴رفتین ک زودتر از نگهبانتون اونجا باشین
ت دوربین مخفیا دیدی ک دیروز دزدیده و نتونسته بود درو بازکه
شاید امروز دبار میتونست بیاد پس منتظر موندین
ساعت تقریبا۵شد ب بیرون هی نکا میکردین
دیدین ک داره میاد خونع
صندلی گذاشته بودین وسط خونه
کنار های در قاییم شدین
همین ک اومد ت ادمای تهیونگ حمله کردن روش
گرفتنش و اوردنش رو صندلی
و بستنش
وقتی شما رو مخصوصا تورو دید ترسید
تهیونگ: گردنبند کجاست؟
نگهبان: شما میدونین کل چهان تقریبا از شما حرف میزنن... مث چن سال پیش ناپدید شدی
ول الان نفرای دیگ عم با خود ناپدید کردی
ا. ت: ب ت ربط ندارع میخام هر کاری کنم!
ادمای تهیونگ تلفنشو برداشتن
اوردن دادن بهت
رفتی سمتش و گفتی رمز؟
+(نگهبان):چراع باید بگم
ا. ت: اوکی باشع ک اینطور
نشونه دادی ب ادمای تهیونگ ک ب گرگ های انسان نما تبدیل شدن
نگهبانه خیلی ترسیده بود... زود رمزو بهت گفت
باز کردی
شمار دخترشو گرفتی گفتی: بهش بگو... بیارش...!
ب دخترش گف بیارتش اینجا اولش قبول نمیکرد
ول بعدش قبول کرد
بعد ی ساعتی چیزی دخترش اومد
نگهبانو باز کردین
و با تهیونگ رف بیرون
ت حیاط از دخترش گرفتن
و دخترش رفت
وقتی دخترش رفت تهیونگ دستشو گذاشت رو پیشونه نگهبانه... و یهویی نگهبانه تبدیل ب پودر شد
گردنبندو برداشتین و رفتین
از خونه ک اومدی بیرون
یکی رو دیدی ک آشنا میزد
سمتش رفتی
۱۰۳.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.