وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟔𝟓❦
دوباره به گاز به کیک زدم که تلفن زنگ خورد..
..امی بود
امی=الو سلام اونی
ا.ت=سلام امی.....خوبی ؟
امی=خوبم....اونی امروز میشه بیام پیشت ؟ حالم خوب نیست نمیخوام خونه بمونم .
ا.ت=باز با بابا دعوات شد ؟ آره بیا منتظرتم
خدافظی کردم و تلفن رو قطع کردم
تو این چند ماه امی کلی کار برام کرد و منم تا جایی که تونستم بخشیدمش....دیگه
بیشتر از دوتا دشمنیم.....دیگه دوستیم .
تلفن رو گذاشتم رو میز که یونگی زنگ زد با ذوق جواب دادم
یونگی=بیبی من چطوره ؟
ا.ت=خوبم تو خوبی ؟
یونگی=عالی ،صدای تورو شنیدم عالی ترم شدم.......چیکار کردی از صبح ؟
ا.ت=هیچی....هیچی امی با بابا دعواش شده بود داره میاد اینجا پیش من ،تو چیکار کردی ؟
یونگی=من از صبح تو جلسه ی هیأت مدیره بودم.....حسابی خسته شدم
ا.ت=بلاخره مدیر قطعی شرکت شدی ؟
یونگی=آره....... بلاخره
ا.ت=خوشحالی ؟ (این چه سوالیه 😐)
یونگی=اومم....نمیدونم ولی ناراحت هم نیستم.....تا تورو دارم خوشحالم .
ا.ت=دوست دارم
یونگی=منم همینطور.....خیلی زیاد...بیب من برم صدام زدن
ا.ت=برو.....خدافظ
بقیه ی کارای کادو رو کردم و داشتم ته کیک رو میخوردم که در زدن.......صد در صد امی بود ،رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام دادم و اونم سلام داد .
امی=اینجا چه خبره ؟
ا.ت=بگم ؟
امی=آره.....چرا نگی ؟ چیزی شده ؟
ا.ت=نه چیزی نشده.....فقط ...
امی=فقط چی ؟
ا.ت=داری خاله میشی
امی=چی ؟ کی داره بچه میاره ؟ تو ؟ جدی میگی ؟ یااااا این که عالیهععععع
اومد سمتم و بغلم کرد و کمک کرد وسایل هارو جمع کنم و براش قهوه ریختم .
ا.ت=باز سر چی دعواتون شد ؟
امی=سر دانشگاه.....همش بهم گیر میده ..
اونی وضع لباس پوشیدن من چشه ؟
ا.ت=زیادی باز لباس میپوشی....یکم بسته تر باشه چی میشه ؟
امی=هوف.....توام حرف بابارو تکرار میکنی
ا.ت=خب راست میگه.....اصلا فردا بیا باهم بریم برات لباس انتخاب کنم .
امی=باشه.....درمورد دانشگاه به یونگی نگفتی ؟ نمیخوای بیای ادامه تحصیل بدی ؟
ا.ت=قبلاً چند بار یه اشاره ای بهش کردم....
گفت نه ،گفت نمیخواد برم دانشگاه یا برم سرکار چون خودش هست منم همش باهاش بحث میکنم.......خداکنه راضی شه پوسیدم تو خونه ...
راستی فهمیدی کوک ...
..امی بود
امی=الو سلام اونی
ا.ت=سلام امی.....خوبی ؟
امی=خوبم....اونی امروز میشه بیام پیشت ؟ حالم خوب نیست نمیخوام خونه بمونم .
ا.ت=باز با بابا دعوات شد ؟ آره بیا منتظرتم
خدافظی کردم و تلفن رو قطع کردم
تو این چند ماه امی کلی کار برام کرد و منم تا جایی که تونستم بخشیدمش....دیگه
بیشتر از دوتا دشمنیم.....دیگه دوستیم .
تلفن رو گذاشتم رو میز که یونگی زنگ زد با ذوق جواب دادم
یونگی=بیبی من چطوره ؟
ا.ت=خوبم تو خوبی ؟
یونگی=عالی ،صدای تورو شنیدم عالی ترم شدم.......چیکار کردی از صبح ؟
ا.ت=هیچی....هیچی امی با بابا دعواش شده بود داره میاد اینجا پیش من ،تو چیکار کردی ؟
یونگی=من از صبح تو جلسه ی هیأت مدیره بودم.....حسابی خسته شدم
ا.ت=بلاخره مدیر قطعی شرکت شدی ؟
یونگی=آره....... بلاخره
ا.ت=خوشحالی ؟ (این چه سوالیه 😐)
یونگی=اومم....نمیدونم ولی ناراحت هم نیستم.....تا تورو دارم خوشحالم .
ا.ت=دوست دارم
یونگی=منم همینطور.....خیلی زیاد...بیب من برم صدام زدن
ا.ت=برو.....خدافظ
بقیه ی کارای کادو رو کردم و داشتم ته کیک رو میخوردم که در زدن.......صد در صد امی بود ،رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام دادم و اونم سلام داد .
امی=اینجا چه خبره ؟
ا.ت=بگم ؟
امی=آره.....چرا نگی ؟ چیزی شده ؟
ا.ت=نه چیزی نشده.....فقط ...
امی=فقط چی ؟
ا.ت=داری خاله میشی
امی=چی ؟ کی داره بچه میاره ؟ تو ؟ جدی میگی ؟ یااااا این که عالیهععععع
اومد سمتم و بغلم کرد و کمک کرد وسایل هارو جمع کنم و براش قهوه ریختم .
ا.ت=باز سر چی دعواتون شد ؟
امی=سر دانشگاه.....همش بهم گیر میده ..
اونی وضع لباس پوشیدن من چشه ؟
ا.ت=زیادی باز لباس میپوشی....یکم بسته تر باشه چی میشه ؟
امی=هوف.....توام حرف بابارو تکرار میکنی
ا.ت=خب راست میگه.....اصلا فردا بیا باهم بریم برات لباس انتخاب کنم .
امی=باشه.....درمورد دانشگاه به یونگی نگفتی ؟ نمیخوای بیای ادامه تحصیل بدی ؟
ا.ت=قبلاً چند بار یه اشاره ای بهش کردم....
گفت نه ،گفت نمیخواد برم دانشگاه یا برم سرکار چون خودش هست منم همش باهاش بحث میکنم.......خداکنه راضی شه پوسیدم تو خونه ...
راستی فهمیدی کوک ...
۴۴.۰k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.