[ ازت متنفرم ...]
[ ازت متنفرم ...]
p1
..خسته بود ..به معنای واقعی خسته بود دیگه نمیتونست این اوضاع رو تحمل کنه..داشت میسوخت با تمام جون و دلش میسوخت.. فقط میخواست کار خودشو تموم کنه تا دیگه هیچوقت رنگ زندیگو نبینه..زندگی؟ الان دیگه کاملا تبدیل به جهنم شده بود .. نمیدونست چیکار کنه سرگردون بود ..حالش بد بود ..حتی خورشید و ماه هم به خاطر اینکه آنقدر این دختر داغون بود متعجب بودن ولی تا وقتی فهمیدن دختر هم حتی از نور ماه و خورشید که یه روزی عاشقشون بود متنفر شده ..پس سعی کردم دیگه توی دیدش نیومدن ..چی بود این همه نفرت ؟؟ رکب خورده بود ؟ اره ..از بهترین فرد زندگیش رکب خورده بود ... ( توی افکارات خودش توی اون خونه تاریکی که باهم کلی خاطره داشتن الان که تبدیل با یک خونه ی ساکت و بی روح شده بود نشسته بود ..که صدای زنگ توجهشو جلب کرد .. به سمت در رفت و بدون نگاه کردن به چشمیه در دستش رو به سمت دستگیره برد و یک ضرب باز کرد ..)
- خیلی وقته ندیدمت ...
( دخترک توی شک بود ولی همچنان عصبانی بالاخره بعد ۴ ماه همسر سابقش و ملاقات
کرده بود ... میخواست در رو ببنده که هیون مانعش شد ..)
- صبر کن باهات ..حرف دارم
× برای چی اومدی اینجا ؟ میخوای دوباره زجرم بدی؟
- نمیزاری بیام داخل ؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود ..
× حرفتو بگو .. بازم میخوای دروغ به هم ببافی؟
- بیب چه دروغی ؟ میخواستم هر چه زود تر بهت بگم ولی خودت زود تر فهمیدی ک اوضاع و بدتر کرد ..خواهش میکنم به حرفام گوش کن ..
(دخترک عصبانی شد و از در کمی فاصله گرفت و با صدای بلند جملاتش و فرد مقابل تحمیل میکرد..)
- چیو گوش کنم؟ هاااا چیو؟ مزخرفاتت رو ؟ اینکه چجوری ازت رکب خوردم ؟...خواهش میکنم هیون خواهش میکنم هیون خواهش میکنم تمومش کن ..دست از سرم بردار نابودم کردی برات بس نبود ؟؟ چرا همش میخوای زجرم بدی؟منه احمق یه روزی همسرت بودم همسر یه پسری که یک شرکت بازرگانی داشت نه پسری که خلافکاره و مافیاعه ...چجوری میخوای حرفاتو باور کنم ؟؟, چجوری میخوای بهم نشون بدید و یا بفهمونی که آدم خطرناکی نیستی ؟ چجوری میخوای بهم ثابت کنی که آدم های بیگناه و بیچاره رو نمیکشین؟؟ هیون توقاتلی ...قاتلل ازم نخواه که با یه قاتل و یکمافیا که باندش حرف اول و میزنه تو کره هنوزم زندگیمو باهاش ادامه بدم ..ازم نخواه .. تمومش کن خواهش میکنم تمومش کن ..( دخترک تمام حرفاشو با گریه و بغضی که خیلی وقت بود توی قفسه ی سینش حبس شده بود به زبون میآورد دیگه طاقت نداشته بود ..نمیتونست خودشو کنترل کنه و چیزی به پسری که هنوزم عاشقش بود ولی نمیتونست باهاش زندگی کنه نگه ...پسرک هم توی تمام این مدت به عشق زندگیش خیره شده بود و بدون هیچ صحبتی فقط به خرفاش گوش میکرد ..اره. نمیتونست ..نمیتونست پیشش بمونه.....
p1
..خسته بود ..به معنای واقعی خسته بود دیگه نمیتونست این اوضاع رو تحمل کنه..داشت میسوخت با تمام جون و دلش میسوخت.. فقط میخواست کار خودشو تموم کنه تا دیگه هیچوقت رنگ زندیگو نبینه..زندگی؟ الان دیگه کاملا تبدیل به جهنم شده بود .. نمیدونست چیکار کنه سرگردون بود ..حالش بد بود ..حتی خورشید و ماه هم به خاطر اینکه آنقدر این دختر داغون بود متعجب بودن ولی تا وقتی فهمیدن دختر هم حتی از نور ماه و خورشید که یه روزی عاشقشون بود متنفر شده ..پس سعی کردم دیگه توی دیدش نیومدن ..چی بود این همه نفرت ؟؟ رکب خورده بود ؟ اره ..از بهترین فرد زندگیش رکب خورده بود ... ( توی افکارات خودش توی اون خونه تاریکی که باهم کلی خاطره داشتن الان که تبدیل با یک خونه ی ساکت و بی روح شده بود نشسته بود ..که صدای زنگ توجهشو جلب کرد .. به سمت در رفت و بدون نگاه کردن به چشمیه در دستش رو به سمت دستگیره برد و یک ضرب باز کرد ..)
- خیلی وقته ندیدمت ...
( دخترک توی شک بود ولی همچنان عصبانی بالاخره بعد ۴ ماه همسر سابقش و ملاقات
کرده بود ... میخواست در رو ببنده که هیون مانعش شد ..)
- صبر کن باهات ..حرف دارم
× برای چی اومدی اینجا ؟ میخوای دوباره زجرم بدی؟
- نمیزاری بیام داخل ؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود ..
× حرفتو بگو .. بازم میخوای دروغ به هم ببافی؟
- بیب چه دروغی ؟ میخواستم هر چه زود تر بهت بگم ولی خودت زود تر فهمیدی ک اوضاع و بدتر کرد ..خواهش میکنم به حرفام گوش کن ..
(دخترک عصبانی شد و از در کمی فاصله گرفت و با صدای بلند جملاتش و فرد مقابل تحمیل میکرد..)
- چیو گوش کنم؟ هاااا چیو؟ مزخرفاتت رو ؟ اینکه چجوری ازت رکب خوردم ؟...خواهش میکنم هیون خواهش میکنم هیون خواهش میکنم تمومش کن ..دست از سرم بردار نابودم کردی برات بس نبود ؟؟ چرا همش میخوای زجرم بدی؟منه احمق یه روزی همسرت بودم همسر یه پسری که یک شرکت بازرگانی داشت نه پسری که خلافکاره و مافیاعه ...چجوری میخوای حرفاتو باور کنم ؟؟, چجوری میخوای بهم نشون بدید و یا بفهمونی که آدم خطرناکی نیستی ؟ چجوری میخوای بهم ثابت کنی که آدم های بیگناه و بیچاره رو نمیکشین؟؟ هیون توقاتلی ...قاتلل ازم نخواه که با یه قاتل و یکمافیا که باندش حرف اول و میزنه تو کره هنوزم زندگیمو باهاش ادامه بدم ..ازم نخواه .. تمومش کن خواهش میکنم تمومش کن ..( دخترک تمام حرفاشو با گریه و بغضی که خیلی وقت بود توی قفسه ی سینش حبس شده بود به زبون میآورد دیگه طاقت نداشته بود ..نمیتونست خودشو کنترل کنه و چیزی به پسری که هنوزم عاشقش بود ولی نمیتونست باهاش زندگی کنه نگه ...پسرک هم توی تمام این مدت به عشق زندگیش خیره شده بود و بدون هیچ صحبتی فقط به خرفاش گوش میکرد ..اره. نمیتونست ..نمیتونست پیشش بمونه.....
۵.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.