فیک هزاران شکوفه پارت۱۴
خوب اینم پارت جدید
لایک بکون🗿✨️
فردا صبح هرکس کارهای خودش رو انجام داد بعد لباس پوشیدید رفتید صبحانه خوردید بعد راه افتادی
هیکاری:سانمی ساعت چنده؟
سانمی:باید ۱۲ ظهر باشه...
هیکاری: اهوم...با این حال ما ۲ ساعت دیگه به مقصد میرسیم...میدونی...نگرانم
سانمی: نگران نباش من حواسم بهت هست
هیکاری:اهوم...
بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی به یه منطقه قبل از سرزمین سرگرمی رسیدید که خیلی سرسبز بود
سانمی:اینجا خیلی قشنگه!
هیکاری:آره...آنجا قبلا محل تمرینات من بود میخوایی بریم ببینیم؟
سانمی:آره...ولی دیر نمیشه؟
هیکاری:نه بابا دیر کجا بود
دست سانمی رو گرفت و با خودش بورد به سمت یه مکانی که از اون جا صدای آب میومد
اون جا واقعا جای زیبایی بود یه مکان که درخت ها سر سبز داشت و یه رود خونه از زیر درخت ها رد میشد و زمین سر سبزی داشت
روی یه سریع از درخت ها رد شمشیر بود
سانمی:اینا کار تو هست؟
هیکاری: آره کار من هست با شمشیر چوبی درستشون کردم
سانمی:اهان*تو ذهن:بسم الله الرحمن الرحیم...خدا یا منو نجات بده...من غلط کردم زن گرفتم...*
شما ها هم بعد استراحت توی این مکان راه افتادید
[ویو امارت چیبانا]
خانواده کاتو به همراه پسرشون شینجی داخل امارت چیبانا نشته بودن
و خدمتکار ها داشتن پذیرایی میکردن
[شینجی یه پسر مثل موزان هست یعنی هیکل و اخلاق اش و همچی رو به نفع خودش میخواد]
مادرتون:سلام خیلی خوش اومدین
پدرتون:خوشحالم که خانواده کاتو رو میبینم
خانواده کانتو با هم:سلام و درود
مادر شینجی:ما هم خوشحالیم که شما رو میبینیم
پدر شینجی:طبق صحبت هایی که داشتیم برای امر خیر مزاحم شدیم
مادرتون:بله در جریان هستیم...خوب با پسرمون آشنا نشیم؟
شینجی:چرا که نه...اسم من شینجی کاتو هست امیدوارم مورد پسند دختر شما باشم...قول میدم ازش مراقبت کنم و با یه لبخند شیطانی سجده[تعظیم] کرد
شینجی:باعث افتخار هست که همسر بانو هیکاری باشم
شینجی تو ذهن:خیلی دوست دارم در اولین فرصت بدنش رو ببینم و لباش رو تست کنم
[نویسنده:چه گوه خوریاااا]
پدرتون:برای ما هم باعث افتخار هست که دامادمون باشی
مادر شینجی:هیکاری کجاست؟
مادرتون:اون داره از سفر برمیگرده امروز میرسه
مادر شینجی:چه قد خوب
ویو هیکو
هیکو داست تو حیاط پشتی امارت قدم میزد بعد رفت زیر درخت نشست و گریه کرد
هیکو :اگه مشکلی پیش بیاد چه غلطی بکنم....
حدود ساعت دو و نیم یا ۳ بود که هیکاری و سانمی به شهر سرگرمی رسیدن جلو امارت چیبانا بودن
همه مردم طوری نگاهشون میکردن انگار جن دیدن
حق هم داشتن پادشاه باد و پادشاه تاریکی...
جز دو ستون اصلی سپاه و کسانی که از جنگ با مزان جون سال به در بردن
سانمی اروم:هیکاری وقتی وارد شدیم کنار همدیگه ره میریم
هیکاری:باشه
وقتی که وارد شدید یه خدمت کار رفت تا به خانوادت خبر بده و بقیه خم شدن
همه ما هم:سلام بانو خوشحالیم که شما رو سلامت میبینیم
هیکاری و سانمی خیلی جدی:سلام
و شروع به راه رفتن به سمت در های ورودی امارت کردن
همه براشون سوال بود که پادشاه باد اونجا چی کار میکنه
وقتی تقریبا به جلو در امارت رسیدید
که دیدی که خانوادت به همراه خانواده کاتو کنار هم وایستادن
سلام کردی و شینجی جلو آمد
دستش رو سمت صورت ات دراز کرد تا صورتت رو ب ا بوسه بگیره که یه دفعه...
دم هر کس که بگه چی شد گرم
شرط پارت بعد:۴۰ لایک
#انیمه
#شیطان_کش
#سانمی
#فیک
#فیکشن
#ویسگون
لایک بکون🗿✨️
فردا صبح هرکس کارهای خودش رو انجام داد بعد لباس پوشیدید رفتید صبحانه خوردید بعد راه افتادی
هیکاری:سانمی ساعت چنده؟
سانمی:باید ۱۲ ظهر باشه...
هیکاری: اهوم...با این حال ما ۲ ساعت دیگه به مقصد میرسیم...میدونی...نگرانم
سانمی: نگران نباش من حواسم بهت هست
هیکاری:اهوم...
بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی به یه منطقه قبل از سرزمین سرگرمی رسیدید که خیلی سرسبز بود
سانمی:اینجا خیلی قشنگه!
هیکاری:آره...آنجا قبلا محل تمرینات من بود میخوایی بریم ببینیم؟
سانمی:آره...ولی دیر نمیشه؟
هیکاری:نه بابا دیر کجا بود
دست سانمی رو گرفت و با خودش بورد به سمت یه مکانی که از اون جا صدای آب میومد
اون جا واقعا جای زیبایی بود یه مکان که درخت ها سر سبز داشت و یه رود خونه از زیر درخت ها رد میشد و زمین سر سبزی داشت
روی یه سریع از درخت ها رد شمشیر بود
سانمی:اینا کار تو هست؟
هیکاری: آره کار من هست با شمشیر چوبی درستشون کردم
سانمی:اهان*تو ذهن:بسم الله الرحمن الرحیم...خدا یا منو نجات بده...من غلط کردم زن گرفتم...*
شما ها هم بعد استراحت توی این مکان راه افتادید
[ویو امارت چیبانا]
خانواده کاتو به همراه پسرشون شینجی داخل امارت چیبانا نشته بودن
و خدمتکار ها داشتن پذیرایی میکردن
[شینجی یه پسر مثل موزان هست یعنی هیکل و اخلاق اش و همچی رو به نفع خودش میخواد]
مادرتون:سلام خیلی خوش اومدین
پدرتون:خوشحالم که خانواده کاتو رو میبینم
خانواده کانتو با هم:سلام و درود
مادر شینجی:ما هم خوشحالیم که شما رو میبینیم
پدر شینجی:طبق صحبت هایی که داشتیم برای امر خیر مزاحم شدیم
مادرتون:بله در جریان هستیم...خوب با پسرمون آشنا نشیم؟
شینجی:چرا که نه...اسم من شینجی کاتو هست امیدوارم مورد پسند دختر شما باشم...قول میدم ازش مراقبت کنم و با یه لبخند شیطانی سجده[تعظیم] کرد
شینجی:باعث افتخار هست که همسر بانو هیکاری باشم
شینجی تو ذهن:خیلی دوست دارم در اولین فرصت بدنش رو ببینم و لباش رو تست کنم
[نویسنده:چه گوه خوریاااا]
پدرتون:برای ما هم باعث افتخار هست که دامادمون باشی
مادر شینجی:هیکاری کجاست؟
مادرتون:اون داره از سفر برمیگرده امروز میرسه
مادر شینجی:چه قد خوب
ویو هیکو
هیکو داست تو حیاط پشتی امارت قدم میزد بعد رفت زیر درخت نشست و گریه کرد
هیکو :اگه مشکلی پیش بیاد چه غلطی بکنم....
حدود ساعت دو و نیم یا ۳ بود که هیکاری و سانمی به شهر سرگرمی رسیدن جلو امارت چیبانا بودن
همه مردم طوری نگاهشون میکردن انگار جن دیدن
حق هم داشتن پادشاه باد و پادشاه تاریکی...
جز دو ستون اصلی سپاه و کسانی که از جنگ با مزان جون سال به در بردن
سانمی اروم:هیکاری وقتی وارد شدیم کنار همدیگه ره میریم
هیکاری:باشه
وقتی که وارد شدید یه خدمت کار رفت تا به خانوادت خبر بده و بقیه خم شدن
همه ما هم:سلام بانو خوشحالیم که شما رو سلامت میبینیم
هیکاری و سانمی خیلی جدی:سلام
و شروع به راه رفتن به سمت در های ورودی امارت کردن
همه براشون سوال بود که پادشاه باد اونجا چی کار میکنه
وقتی تقریبا به جلو در امارت رسیدید
که دیدی که خانوادت به همراه خانواده کاتو کنار هم وایستادن
سلام کردی و شینجی جلو آمد
دستش رو سمت صورت ات دراز کرد تا صورتت رو ب ا بوسه بگیره که یه دفعه...
دم هر کس که بگه چی شد گرم
شرط پارت بعد:۴۰ لایک
#انیمه
#شیطان_کش
#سانمی
#فیک
#فیکشن
#ویسگون
۱.۵k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.