part 35
#part_35
#فرار
هیکل خاکی و لب پاره شدش نمیتونست نشونه ی خوبی باشه با اخمای درهم نزدیکشون شدمو اومدم چیزی بگم که متین دستاشو به علامت ساکت باش بالا گرفت اصلا اون موقع درک نمیکردم چه اتفاقی افتاده برای همین بی توجه به متین با صدای بلند پرسیدم
-- معلوم هست کدوم جهنمی رفته بودین تا الان؟
کسی چیزی نگفت و فقط دیانا با ترس و پشیمونی نگام می کرد اخمام غلیظ تر شد و با صدای بلند تر پرسیدم
-- سوالم جواب نداشت ؟؟
متین که حالتامو خوب میشناخت و میدونست الان خیلی عصبی شدمو داغ کردم کمر دیانارو سمت پله ها هل داد و گفت
- برین بالا من توضیح میدم
چون حال نیکا و دیانا بد بود چیزی نگفتم ولی مطمئن بودم هر دلیلی داشته باشه واسه نیکا و دیانا دور زدن من گرون تموم میشه متین کلافه دست کشید رو صورتشو نشست رو مبل و خیره شد به من که ایستاده و دست به سینه منتطر توضیح بودم
--نمیشینی ؟؟
یکم خیره نگاش کردم حس خوبی نداشتم اروم نشستمو چشم دوختم به دهنش که پاشو رو اون یکی پاش انداخت و نگام کرد
--امروز عصر از طرف یکی از دوستام دعوت شدم به یه گود بای پارتی دوستانه که قبل از رفتنش به هلند میخواست بگیره منم رفته بودم پاساژ همیشگی همون پاتوق منو دیانا !داشتم به یه کت شلوار تو ویترین نگاه میکردم که از دور خنده بلند یه دختر توجهمو جلب کرد نیم نگاهی انداختمو اومدم برم تو مغازه که یهو دوباره برگشتم فکر کردم دیانارو دیدم واسه همین یکم جلو تر رفتم یکم ازشون دور بودم واسه همین از بین جمعیت سخت میشد کسیو شناسایی کرد ولی دیانارو دیدم که تو دستش پر از پلاستیک بود و خودش تقریبا توشون گم بود با یه دختر دیگه بود من عقب تر از اونا بودمو جایی که اونا بودن تقریبا آخر پاساژ بود دقیقا همونجایی که پر از مغازه های خالی و تاریکه !
عصبی دست توموهام کشیدم
- سریع برو سر اصل مطلب متین !
سرشو تکون داد
-- اومدم برم سمتش که دیدم یهو دیانا داره از دختره دور میشه با سرعت رفتم تا بهشون برسم که یهو دیدم دختره که همراه دیانا بود که همین نیکا خانومم بود کشیده شد تو تاریکی اینقدر سریع که یه لحظه شک کردم واقعا اونجا بود یا من توهم زدم
#فرار
هیکل خاکی و لب پاره شدش نمیتونست نشونه ی خوبی باشه با اخمای درهم نزدیکشون شدمو اومدم چیزی بگم که متین دستاشو به علامت ساکت باش بالا گرفت اصلا اون موقع درک نمیکردم چه اتفاقی افتاده برای همین بی توجه به متین با صدای بلند پرسیدم
-- معلوم هست کدوم جهنمی رفته بودین تا الان؟
کسی چیزی نگفت و فقط دیانا با ترس و پشیمونی نگام می کرد اخمام غلیظ تر شد و با صدای بلند تر پرسیدم
-- سوالم جواب نداشت ؟؟
متین که حالتامو خوب میشناخت و میدونست الان خیلی عصبی شدمو داغ کردم کمر دیانارو سمت پله ها هل داد و گفت
- برین بالا من توضیح میدم
چون حال نیکا و دیانا بد بود چیزی نگفتم ولی مطمئن بودم هر دلیلی داشته باشه واسه نیکا و دیانا دور زدن من گرون تموم میشه متین کلافه دست کشید رو صورتشو نشست رو مبل و خیره شد به من که ایستاده و دست به سینه منتطر توضیح بودم
--نمیشینی ؟؟
یکم خیره نگاش کردم حس خوبی نداشتم اروم نشستمو چشم دوختم به دهنش که پاشو رو اون یکی پاش انداخت و نگام کرد
--امروز عصر از طرف یکی از دوستام دعوت شدم به یه گود بای پارتی دوستانه که قبل از رفتنش به هلند میخواست بگیره منم رفته بودم پاساژ همیشگی همون پاتوق منو دیانا !داشتم به یه کت شلوار تو ویترین نگاه میکردم که از دور خنده بلند یه دختر توجهمو جلب کرد نیم نگاهی انداختمو اومدم برم تو مغازه که یهو دوباره برگشتم فکر کردم دیانارو دیدم واسه همین یکم جلو تر رفتم یکم ازشون دور بودم واسه همین از بین جمعیت سخت میشد کسیو شناسایی کرد ولی دیانارو دیدم که تو دستش پر از پلاستیک بود و خودش تقریبا توشون گم بود با یه دختر دیگه بود من عقب تر از اونا بودمو جایی که اونا بودن تقریبا آخر پاساژ بود دقیقا همونجایی که پر از مغازه های خالی و تاریکه !
عصبی دست توموهام کشیدم
- سریع برو سر اصل مطلب متین !
سرشو تکون داد
-- اومدم برم سمتش که دیدم یهو دیانا داره از دختره دور میشه با سرعت رفتم تا بهشون برسم که یهو دیدم دختره که همراه دیانا بود که همین نیکا خانومم بود کشیده شد تو تاریکی اینقدر سریع که یه لحظه شک کردم واقعا اونجا بود یا من توهم زدم
۱.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.