وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt۸
ا. ت: هن!..... مگه قرار نیس هفته بعد باشه؟
": نه.... ـواسه خوناشامایی که با یه انسان ازدواج میکنن قانون فرق میکنه... اگه بنا بدلیلی عروسی بهم بخوره.. باید روز بعدش ازدواج کنن.... وگرنه اگه یه روز دیگه ازدواج کنن زندگیشون همیشه پر از دعوا، ناراحتی، و اصلا خوشحالی نخواهد بودحتی یه بار هم اتفاق افتاده که پسره دختره رو کشته به خاطر دعوا
ا. ت: خب ازدواج نکنن
": نمیتونن.... باید سالی که براشون انتخاب شده واسه عروسی... کسی که انتخاب شدع... همشو به عمل بیارن..... وگرنه... هردو بعداز اون سال عذاب دردناکی میکشن... کم کم نابود میشن
ا. ت: تا حالا شده انسان با خونآشام ازدواج کنه
": اره چرا نشده... ولی خیلی کم.... چند صد سال یه بار
ا. ت: سوال؟... میتونم بپرسم تهیونگ چند سالشه
": تو هنوز نمیتونی بهش بگی تهیونگ... باید بهش بگی ارباب تا وقتی که عقد کردین...... و اون ۲۹٠٠٠سالشه...
ا. ت: چ.. چ. چ. چند سالشه یعنی هزاران سال ازم بزرگتره.... و من بردش نیستم کع بهش ارباب بگم
": لجبازی نکنین... اخرش خوب تموم نمیشه.... و سن ۲۹٠٠٠مثل سن ۲۹ساله شما انسان ها هس
ا. ت: اهان
": پاشید... که باید اماده شیم
ا. ت: من آماده نمیشم!
": لطفا مجبورمون نکنین کاری که نمیخواییم رو انجام بدیم
ا. ت: مثلا چیکار میکنین
": ما قدرتی نداریم... ارباب قدرت های لازم رو داره...... برو صداش کن
ا. ت: یعنی چی.... قدرت چی..... چرا صداش کنه!.....
تهیونگ اومد تو
تهیونگ: چرا لجبازی میکنی
که همه از اتاق رفتن
ا.ت: چرا... ر. رفتن. چرا اومدن!
تهیونگ داشت نزدیکت میشد
تهیونگ: من نمخاستم کاری کنم ! ولی.. مجبورم کردی
که یهویی ندونستی چطور دستش اومد دور کمرت
و خم شد روت
و لبشو گذاشت رو لبت
نمیتونستی تکون بخوری مثل اینکه قفل شده بودی
داشتی کم کم یجوری میشدی
مثل اینکه کنترلتو داشتی از دس میدادی
بعد چند دیقه ازت جدا شد که افتادی زمین
سرت داش گیج میرف
کم کم تار میدیدی که بیهوش شدی
. چند ساعت بعد
چشاتو باز کردی
": خانم ا.ت اماده شدین میتونین تو اینه به خودتون نگا کنین
یجوری شده بودی.هرکاری میگفتن رو انجام میدادی
تهیونگ اومد تو و همه خانم ها پشتت وایسادن و دستتو گرف و رفتین پایین
وقتی اومدین
همه دست زدن
و چند دیقه بعدش یکی اومد
و یه کارهایی عجیبی انجام دادوحلقه ای به تهیونگ داد
": اینو بزار تو دست عروس خانم
دست چپتو اوردی جلو و تو انگشت چهارمت گذاش
و همینطور تو هم کردی
شب شد
شامرو دادن
و ساعت حدود ۱۲شده بود
مهمونا اومدن تبریک گفتن رفتن
بعد مهمونا تهیونگ دستت رو گرف بردتت اتاقش البته بعد از این اتاقتون
تهیونگ: برو یه دوش بگیر بیا
رفتی دوش گرفتی
اومدی بیرون
تهیونگ رو ندیدی
رفتی کنار پاتختی که شونه رو برداری
تهیونگ اومد تو
اومد سمتت و بهت نزدیک شد
عقب عقب رفتی
افتادی روتخت
": نه.... ـواسه خوناشامایی که با یه انسان ازدواج میکنن قانون فرق میکنه... اگه بنا بدلیلی عروسی بهم بخوره.. باید روز بعدش ازدواج کنن.... وگرنه اگه یه روز دیگه ازدواج کنن زندگیشون همیشه پر از دعوا، ناراحتی، و اصلا خوشحالی نخواهد بودحتی یه بار هم اتفاق افتاده که پسره دختره رو کشته به خاطر دعوا
ا. ت: خب ازدواج نکنن
": نمیتونن.... باید سالی که براشون انتخاب شده واسه عروسی... کسی که انتخاب شدع... همشو به عمل بیارن..... وگرنه... هردو بعداز اون سال عذاب دردناکی میکشن... کم کم نابود میشن
ا. ت: تا حالا شده انسان با خونآشام ازدواج کنه
": اره چرا نشده... ولی خیلی کم.... چند صد سال یه بار
ا. ت: سوال؟... میتونم بپرسم تهیونگ چند سالشه
": تو هنوز نمیتونی بهش بگی تهیونگ... باید بهش بگی ارباب تا وقتی که عقد کردین...... و اون ۲۹٠٠٠سالشه...
ا. ت: چ.. چ. چ. چند سالشه یعنی هزاران سال ازم بزرگتره.... و من بردش نیستم کع بهش ارباب بگم
": لجبازی نکنین... اخرش خوب تموم نمیشه.... و سن ۲۹٠٠٠مثل سن ۲۹ساله شما انسان ها هس
ا. ت: اهان
": پاشید... که باید اماده شیم
ا. ت: من آماده نمیشم!
": لطفا مجبورمون نکنین کاری که نمیخواییم رو انجام بدیم
ا. ت: مثلا چیکار میکنین
": ما قدرتی نداریم... ارباب قدرت های لازم رو داره...... برو صداش کن
ا. ت: یعنی چی.... قدرت چی..... چرا صداش کنه!.....
تهیونگ اومد تو
تهیونگ: چرا لجبازی میکنی
که همه از اتاق رفتن
ا.ت: چرا... ر. رفتن. چرا اومدن!
تهیونگ داشت نزدیکت میشد
تهیونگ: من نمخاستم کاری کنم ! ولی.. مجبورم کردی
که یهویی ندونستی چطور دستش اومد دور کمرت
و خم شد روت
و لبشو گذاشت رو لبت
نمیتونستی تکون بخوری مثل اینکه قفل شده بودی
داشتی کم کم یجوری میشدی
مثل اینکه کنترلتو داشتی از دس میدادی
بعد چند دیقه ازت جدا شد که افتادی زمین
سرت داش گیج میرف
کم کم تار میدیدی که بیهوش شدی
. چند ساعت بعد
چشاتو باز کردی
": خانم ا.ت اماده شدین میتونین تو اینه به خودتون نگا کنین
یجوری شده بودی.هرکاری میگفتن رو انجام میدادی
تهیونگ اومد تو و همه خانم ها پشتت وایسادن و دستتو گرف و رفتین پایین
وقتی اومدین
همه دست زدن
و چند دیقه بعدش یکی اومد
و یه کارهایی عجیبی انجام دادوحلقه ای به تهیونگ داد
": اینو بزار تو دست عروس خانم
دست چپتو اوردی جلو و تو انگشت چهارمت گذاش
و همینطور تو هم کردی
شب شد
شامرو دادن
و ساعت حدود ۱۲شده بود
مهمونا اومدن تبریک گفتن رفتن
بعد مهمونا تهیونگ دستت رو گرف بردتت اتاقش البته بعد از این اتاقتون
تهیونگ: برو یه دوش بگیر بیا
رفتی دوش گرفتی
اومدی بیرون
تهیونگ رو ندیدی
رفتی کنار پاتختی که شونه رو برداری
تهیونگ اومد تو
اومد سمتت و بهت نزدیک شد
عقب عقب رفتی
افتادی روتخت
۵۷.۶k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.