فیک کوک ( اعتماد)پارت۶
از زبان ا/ت
دیگه جونی واسه حرف زدن نداشتم نگهبان دستام رو باز کرد که با شدت افتادم روی زمین نامردا اینقدر زدنم که استخوان هام خورد شد
از زبان جونگ کوک
اگر اون دختر دسته مین هو افتاده ممکنه هر لحظه همه چیز از دستم خارج بشه ( پدر ا/ت رییس همه این کسایی هست که تک تک دنبال ا/ت هستن که البته پدره ا/ت به دست جونگ کوک مُرده و بعد از مرگش ا/ت همه دم دستگاه های مهم پدرش رو قراره به دست بگیره )
روبه جانگ شین کردم و گفتم : میریم به عمارت مین هو
جانگ شین گفت : بخاطر یه دختر میخوای خودتو به دردسر بندازی جونگ کوک
گفتم : دختر چیه چی میگی اون دختره که فقط ۱۶ سالشه همه چیزایی که تا اینجا بخاطرش دویدیم دستشه میفهمی فقط اثر انگشت و امضاش رو میخوام الانم به همه بگو آماده بشن
از زبان ا/ت
نگهبان داشت از در خارج میشد که با تمام بی جونیم و درد پشت کمرم رفتم سمتش با هر بدبختی شده کنارش زدم و اسلحش رو برداشتم..من آدم تسلیم شدن نبودم
یکی دو قدم برداشتم که صدای جر و بحث از بیرون شنیدم انگار هرکس توی این خراب شده بود توی حیاط جمع شده بودن منم طوری که کسی متوجه نشه از دره عمارت رفتم بیرون کلی آدم وسط حیاط وایستاده بودن اما میون این همه آدم یه نفر خیلی به چشمم اومد ( اوخی جونگ کوک رو میگه 🥺❤️😂)
این پسره کیه.. توی چند ثانیه جذبش شدم..خاک تو سرت ا/ت الان توی این شرایط آخه یواش یواش رفتم و پشت یکی از ماشین ها قایم شدم اونا داشتن بحث میکردن در مورد چیزایی که حتی نمیفهمیدم چی میگن و برام مهم نبود فقط مهم این بود که از این جهنم برم بیرون...
اسلحه هنوز تو دستم بود...دعوا اینقدر شدت گرفت که همه سمت هم اسلحه گرفته بودن منم از اون گوشه نگاه میکردم که همون نگهبانی که زدمش و ازش رد شدم با عجله از عمارت اومد بیرون و بلند گفت : رییس دختره فرار کرد
همه هوای ها رفت سمت اون منم از خدا خواسته بلند شدم فرار کنم که یه صدایی بلند بهم گفت : همونجا وایستا
سست شدم تو جام وایستادم وقتی برگشتم سمت صدا همون یارو مین هو بود که سمتم اسلحه گرفته بود منم کم نیاوردم اسلحه رو گرفتم سمتش خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت : با توجه به سنی که داری شجاعی
با لرز تو صدام گفتم : ب..بزار..برم
دیگه جونی واسه حرف زدن نداشتم نگهبان دستام رو باز کرد که با شدت افتادم روی زمین نامردا اینقدر زدنم که استخوان هام خورد شد
از زبان جونگ کوک
اگر اون دختر دسته مین هو افتاده ممکنه هر لحظه همه چیز از دستم خارج بشه ( پدر ا/ت رییس همه این کسایی هست که تک تک دنبال ا/ت هستن که البته پدره ا/ت به دست جونگ کوک مُرده و بعد از مرگش ا/ت همه دم دستگاه های مهم پدرش رو قراره به دست بگیره )
روبه جانگ شین کردم و گفتم : میریم به عمارت مین هو
جانگ شین گفت : بخاطر یه دختر میخوای خودتو به دردسر بندازی جونگ کوک
گفتم : دختر چیه چی میگی اون دختره که فقط ۱۶ سالشه همه چیزایی که تا اینجا بخاطرش دویدیم دستشه میفهمی فقط اثر انگشت و امضاش رو میخوام الانم به همه بگو آماده بشن
از زبان ا/ت
نگهبان داشت از در خارج میشد که با تمام بی جونیم و درد پشت کمرم رفتم سمتش با هر بدبختی شده کنارش زدم و اسلحش رو برداشتم..من آدم تسلیم شدن نبودم
یکی دو قدم برداشتم که صدای جر و بحث از بیرون شنیدم انگار هرکس توی این خراب شده بود توی حیاط جمع شده بودن منم طوری که کسی متوجه نشه از دره عمارت رفتم بیرون کلی آدم وسط حیاط وایستاده بودن اما میون این همه آدم یه نفر خیلی به چشمم اومد ( اوخی جونگ کوک رو میگه 🥺❤️😂)
این پسره کیه.. توی چند ثانیه جذبش شدم..خاک تو سرت ا/ت الان توی این شرایط آخه یواش یواش رفتم و پشت یکی از ماشین ها قایم شدم اونا داشتن بحث میکردن در مورد چیزایی که حتی نمیفهمیدم چی میگن و برام مهم نبود فقط مهم این بود که از این جهنم برم بیرون...
اسلحه هنوز تو دستم بود...دعوا اینقدر شدت گرفت که همه سمت هم اسلحه گرفته بودن منم از اون گوشه نگاه میکردم که همون نگهبانی که زدمش و ازش رد شدم با عجله از عمارت اومد بیرون و بلند گفت : رییس دختره فرار کرد
همه هوای ها رفت سمت اون منم از خدا خواسته بلند شدم فرار کنم که یه صدایی بلند بهم گفت : همونجا وایستا
سست شدم تو جام وایستادم وقتی برگشتم سمت صدا همون یارو مین هو بود که سمتم اسلحه گرفته بود منم کم نیاوردم اسلحه رو گرفتم سمتش خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت : با توجه به سنی که داری شجاعی
با لرز تو صدام گفتم : ب..بزار..برم
۱۱۵.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.