پارت`²`
آهسته گفتم " چرا آقا"
با نگاهی تنفر آمیز بهم نگاه کرد
"یه نگاه به این مترو بنداز ... هیچکس با مترو این سمتا نمیاد...چون تو قانون اینجور آدما این کار فقط باعث میشه قفیر و بدبخت به نظر بیای به جاش اونا ترجیح میدن با ماشینای لاکچری شون اینور و اونور برن ، همش دنبال خود نمایین... با پول میخرنت..مجبورت میکنن جلوشون سر خم کنی حتی اگر نخوای ....اگرم چندتا آدم خوب توشون باشه قطعا پیدا شدنش مثل یه توپ رنگی کوچیک تو اقیانوس بزرگه... ولی بعضی از اونا واقعا قلب پاکی دارن ... ولی اون آدمای هرزه ی دیگه .. "
آهی کشید و حرفشو تموم کرد
"هیچوقت سعی نکردم به یه خودشیفته حتی نگاه کنم ، اونا واقعا عوضین بهت هشدار میدم نزدیکشون نشی "
بدون توجه به یک کلام از کلمه ای که مرد چاق کنارش زد میخواست در اولین فرصت از مترو پیاده بشه
ا/ت:"استگاه بعدی کجاست؟"
مرده چاق:"من چمیدونم من که مال این دور واطراف نیستم فقط اومدم یه هوایی عوض کنم و بعدم هروقت دلم خواست برم"
ناامیدی ریزی تو چهرهاش به وجود اومد و نگاهی به سرتاسر مترو انداخت و خودشو تنها دید
کمی بعد با ایسادن مترو سریع از جاش بلند شد و به بیرون دوید
بعدش مترو پشتش رو خالی کرد و منظره ی پشتش رو نشون داد
خونه ایی به بزرگی قصر با دیوارای سفید و نورای زرد که دور تا دور خونه رو گرفتن
با دیدن اون خونه سکندری به عقب خورد و چشماش باز شدن
تو تمام این ۲۰ سال سنی که داشت تاحالا همچین خونه ایی ندیده بود دیوارای بلندی داشت
دزد به راحتی نمیتونست وارد بشه البته که اینجور چیزا برای آدم های فقیر و بدبخته
خواست برگرده ولی وقتی برگشت تنها چیزی که دید بیابون و چندتا گل بود
داشت با خودش کلنجار میرفت تا موقعیتش رو درک کنه ولی مغزش نمیکشید
ا/:"آآ....خب از اینور ... نه ... اینوری نه فقط گله."
این داستان ادامه دارد ...!
امیدوارم برای بعدیش شوق و اشتیاق کافی داشته باشید
بعدی قراره هیجان داشته باشه و بعدیش و بعدیشو بعدیش
با نگاهی تنفر آمیز بهم نگاه کرد
"یه نگاه به این مترو بنداز ... هیچکس با مترو این سمتا نمیاد...چون تو قانون اینجور آدما این کار فقط باعث میشه قفیر و بدبخت به نظر بیای به جاش اونا ترجیح میدن با ماشینای لاکچری شون اینور و اونور برن ، همش دنبال خود نمایین... با پول میخرنت..مجبورت میکنن جلوشون سر خم کنی حتی اگر نخوای ....اگرم چندتا آدم خوب توشون باشه قطعا پیدا شدنش مثل یه توپ رنگی کوچیک تو اقیانوس بزرگه... ولی بعضی از اونا واقعا قلب پاکی دارن ... ولی اون آدمای هرزه ی دیگه .. "
آهی کشید و حرفشو تموم کرد
"هیچوقت سعی نکردم به یه خودشیفته حتی نگاه کنم ، اونا واقعا عوضین بهت هشدار میدم نزدیکشون نشی "
بدون توجه به یک کلام از کلمه ای که مرد چاق کنارش زد میخواست در اولین فرصت از مترو پیاده بشه
ا/ت:"استگاه بعدی کجاست؟"
مرده چاق:"من چمیدونم من که مال این دور واطراف نیستم فقط اومدم یه هوایی عوض کنم و بعدم هروقت دلم خواست برم"
ناامیدی ریزی تو چهرهاش به وجود اومد و نگاهی به سرتاسر مترو انداخت و خودشو تنها دید
کمی بعد با ایسادن مترو سریع از جاش بلند شد و به بیرون دوید
بعدش مترو پشتش رو خالی کرد و منظره ی پشتش رو نشون داد
خونه ایی به بزرگی قصر با دیوارای سفید و نورای زرد که دور تا دور خونه رو گرفتن
با دیدن اون خونه سکندری به عقب خورد و چشماش باز شدن
تو تمام این ۲۰ سال سنی که داشت تاحالا همچین خونه ایی ندیده بود دیوارای بلندی داشت
دزد به راحتی نمیتونست وارد بشه البته که اینجور چیزا برای آدم های فقیر و بدبخته
خواست برگرده ولی وقتی برگشت تنها چیزی که دید بیابون و چندتا گل بود
داشت با خودش کلنجار میرفت تا موقعیتش رو درک کنه ولی مغزش نمیکشید
ا/:"آآ....خب از اینور ... نه ... اینوری نه فقط گله."
این داستان ادامه دارد ...!
امیدوارم برای بعدیش شوق و اشتیاق کافی داشته باشید
بعدی قراره هیجان داشته باشه و بعدیش و بعدیشو بعدیش
۲۰.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.