سناریو کوتاه ✨🍷
مرد غریبه با کلاه حصیریش ناشناس از کنار مردم می گذشت...
هیچ کس اون رو نمی شناخت...حتی کسی بهش توجه نمی کرد...
لباسهای ساده و کهنه اش باعث می شد شناخته نشه و کسی متوجه نشه اون فرد همون پادشاهه!...
دنبال دختری می رفت که سالها توی سیاه چال به حکم پادشاه قبلی یعنی پدر مرد جوان زندانی شده بود...
از زمانی که پنج سال داشت شبها به دیدار اون دختر میومد...
دختر تا صبح براش قصه می گفت و شاهزاده رو بروی میله ها به خواب می رفت...اون شاهزاده توی زندان بزرگ شده بود!...
سربازها از بی گناهی دختر خبردار بودن...پس به شاهزاده کمک می کردن وارد زندان بشه...
وقتی شاهزاده به خواب می رفت دختر آروم دستش رو روی موهای شاهزاده می کشید...
+خواهش می کنم...لطفا به من وابسته نباش... شاهزاده جوان...
دختر در واقع،حکم مادرش رو داشت!...اون زن رو حتی بیشتر از مادرش دوست داره...دیروز که گیسوی سفید اون زن رو دید اشک از چشماش جاری شد...اون زن رو به بازار ماهی فروشها بردن...حق فرار نداشت..این حکم پادشاه قبلی بود...
_می دونم اونجا طاقت نمیاره...
به بازار ماهی فروشها می رسه...زن رو می بینه...قطرات اشک بی اختیار از چشمهاش جاری میشه...بادی در گلو میندازه و فریاد می زنه..:
_هنوز خیلی قصه ها هست که برام تعریف نکردی... مادر!...
#shortscenarios_by_myj
هیچ کس اون رو نمی شناخت...حتی کسی بهش توجه نمی کرد...
لباسهای ساده و کهنه اش باعث می شد شناخته نشه و کسی متوجه نشه اون فرد همون پادشاهه!...
دنبال دختری می رفت که سالها توی سیاه چال به حکم پادشاه قبلی یعنی پدر مرد جوان زندانی شده بود...
از زمانی که پنج سال داشت شبها به دیدار اون دختر میومد...
دختر تا صبح براش قصه می گفت و شاهزاده رو بروی میله ها به خواب می رفت...اون شاهزاده توی زندان بزرگ شده بود!...
سربازها از بی گناهی دختر خبردار بودن...پس به شاهزاده کمک می کردن وارد زندان بشه...
وقتی شاهزاده به خواب می رفت دختر آروم دستش رو روی موهای شاهزاده می کشید...
+خواهش می کنم...لطفا به من وابسته نباش... شاهزاده جوان...
دختر در واقع،حکم مادرش رو داشت!...اون زن رو حتی بیشتر از مادرش دوست داره...دیروز که گیسوی سفید اون زن رو دید اشک از چشماش جاری شد...اون زن رو به بازار ماهی فروشها بردن...حق فرار نداشت..این حکم پادشاه قبلی بود...
_می دونم اونجا طاقت نمیاره...
به بازار ماهی فروشها می رسه...زن رو می بینه...قطرات اشک بی اختیار از چشمهاش جاری میشه...بادی در گلو میندازه و فریاد می زنه..:
_هنوز خیلی قصه ها هست که برام تعریف نکردی... مادر!...
#shortscenarios_by_myj
۲۱.۷k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.