Love without trust
پارت ۷
هان: فقط یک ماه بیشتر نشه!
لینو: باشه قول میدم بیشتر نشه.
هان: خب الان باید چیکار کنم؟
لینو: فعلا برو پدر و مادرم دیر میان.
هان: باشه.
ویو هان
از خونه لینو اومدم بیرون. باورم نمیشه قبول کردم ، ولی خب اون ساعت خیلی برام با ارزشه نمیتونم ازش بگذرم...اونو مادرم بهم هدیه داده.
نمیخواستم برم خونه ، واسه خودم همینجوری تو شهر قدم میزدم.
۱ ساعت بعد
همیجوری داشتم راه میرفتم که گوشیم یهو زنگ خورد. لینو بود....الان چرا زنگ زده؟
هان: الو چیه؟
لینو: هان میتونی الان بیای اینجا؟
هان: خانوادت اومدن؟
لینو: نه هنوز نیومدن فقط....
هان: فقط چی؟
لینو: بیا اینجا برات مفصل توضیح میدم چی شده.
هان:هوفف باشه الان میام.
گوشیو قطع کردم و به سمت خونه اش حرکت کردم.
ویو لینو
اخه چرا باید الان میومدی؟ نمیشد شب میومدی؟ وایییی مرتیکه رو مخ.
یورام: لینو در رو باز کن...لطفا..(یو رام پسر دایی لینوعه)
لینو: مرتیکه برو گمشو!
یو رام: من فقط میخوام یکم-
هان: تو کی هستی؟
یو رام: خودت کی هستی؟
صدای هان بود...اخیش بالاخره اومد. رفتم در و باز کردم.
یو رام: لینو این کیه؟
لینو: دوست پسرمه.
یو رام: چ..چی؟! لینو تو-
لینو: به تو ربطی نداره.
دست هان رو گرفتم و کشیدمش تو خونه.
یو رام: عمه و شوهر عمه میدونن؟
لینو: نه هنوز ولی قراره بهشون معرفیش کنم.
یو رام: لینو اونا-
لینو: چرا نزارن؟ مگه مامانم نبود که میگفت هر وقت یکیو پیدا کردی میزارم تنها زندگی کنی؟ حالا اگه دلیل بیاره یعنی الکی گفته.
یو رام: ولی-
در روش بستم.
هان: میشه بگی چه خبره؟
لینو: خب بزار بهت بگم ، اون پسر دایی من یو رام هستش که همش میخواد خودشو به من بچسبونه و خیلی چندشه.
هان: از اون لحاظ بهت می چسبه؟
لینو: اره ، اگه الان نمیومدی ول کن نبود.
هان: اوه....الان امشب میخوای منو به اونا معرفی کنی؟
لینو: اول بهشون میگم که میای بعد خودم بت زنگ میزنم که بیای.
هان: اها باشه.
لینو: میخوای الان بری؟
هان: چطور؟
لینو: اخه گفتم شاید بخوای بمونی بیشتر اشنا شیم....
هان: باشه بیشتر اشنا شیم بهتره.
هان: فقط یک ماه بیشتر نشه!
لینو: باشه قول میدم بیشتر نشه.
هان: خب الان باید چیکار کنم؟
لینو: فعلا برو پدر و مادرم دیر میان.
هان: باشه.
ویو هان
از خونه لینو اومدم بیرون. باورم نمیشه قبول کردم ، ولی خب اون ساعت خیلی برام با ارزشه نمیتونم ازش بگذرم...اونو مادرم بهم هدیه داده.
نمیخواستم برم خونه ، واسه خودم همینجوری تو شهر قدم میزدم.
۱ ساعت بعد
همیجوری داشتم راه میرفتم که گوشیم یهو زنگ خورد. لینو بود....الان چرا زنگ زده؟
هان: الو چیه؟
لینو: هان میتونی الان بیای اینجا؟
هان: خانوادت اومدن؟
لینو: نه هنوز نیومدن فقط....
هان: فقط چی؟
لینو: بیا اینجا برات مفصل توضیح میدم چی شده.
هان:هوفف باشه الان میام.
گوشیو قطع کردم و به سمت خونه اش حرکت کردم.
ویو لینو
اخه چرا باید الان میومدی؟ نمیشد شب میومدی؟ وایییی مرتیکه رو مخ.
یورام: لینو در رو باز کن...لطفا..(یو رام پسر دایی لینوعه)
لینو: مرتیکه برو گمشو!
یو رام: من فقط میخوام یکم-
هان: تو کی هستی؟
یو رام: خودت کی هستی؟
صدای هان بود...اخیش بالاخره اومد. رفتم در و باز کردم.
یو رام: لینو این کیه؟
لینو: دوست پسرمه.
یو رام: چ..چی؟! لینو تو-
لینو: به تو ربطی نداره.
دست هان رو گرفتم و کشیدمش تو خونه.
یو رام: عمه و شوهر عمه میدونن؟
لینو: نه هنوز ولی قراره بهشون معرفیش کنم.
یو رام: لینو اونا-
لینو: چرا نزارن؟ مگه مامانم نبود که میگفت هر وقت یکیو پیدا کردی میزارم تنها زندگی کنی؟ حالا اگه دلیل بیاره یعنی الکی گفته.
یو رام: ولی-
در روش بستم.
هان: میشه بگی چه خبره؟
لینو: خب بزار بهت بگم ، اون پسر دایی من یو رام هستش که همش میخواد خودشو به من بچسبونه و خیلی چندشه.
هان: از اون لحاظ بهت می چسبه؟
لینو: اره ، اگه الان نمیومدی ول کن نبود.
هان: اوه....الان امشب میخوای منو به اونا معرفی کنی؟
لینو: اول بهشون میگم که میای بعد خودم بت زنگ میزنم که بیای.
هان: اها باشه.
لینو: میخوای الان بری؟
هان: چطور؟
لینو: اخه گفتم شاید بخوای بمونی بیشتر اشنا شیم....
هان: باشه بیشتر اشنا شیم بهتره.
۹.۷k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.