فیک کوک ( سرنوشت من)پارت۳۲
از زبان ا/ت
گفتم : اینطوری نکن دیگه نمیتونم غذامو بخورم آخه..
گفت : باشه پس نگات نمیکنم..تا بتونی خوب غذات رو بخوری
بعده شام بلند شدم و گفتم : همینجا باش تا من برگردم
رفتم طبقه بالا تا کادوش رو بیارم.. موقع برگشت از پله ها سره پله آخر پاشنه کفشم تا خورد..مچم شکست فکر کنم..چه پرده وحشتناکی میکرد ، جونگ کوک اومد سمتم و از دستم گرفت و گفت : خوبی
خنده زورکی کردم و گفتم : آره بابا.. آخ فقط یکم مچم درد کرد...کمک کرد بشینم..جعبه قرمز تو دستم رو گرفتم سمتش و گفتم : خب از اونجایی که امروز ولنتاین بود واست یه چیزی گرفتم چون سلیقه خودت رو نمیدونستم پس امیدوارم خوشت بیاد
از دستم گرفت و بازش کرد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساعت توی جعبه و گفت : ممنونم
گفتم : نمیخوای امتحانش کنی ؟
انداخت توی دستش چقدر بهش میومد عجب سلیقه ای دارماااا
گفتم : وای خیلی قشنگه..
گفت : آره سلیقهی خوبی داری
گفت : خب منم یه چیزی برات دارم
با تعجب نگاش میکردم که گفت : چشمات رو ببند ، چشمام رو بستم یه چیزی گذاشت توی دستم وقتی چشمام رو باز کردم یه گردنبند قلب بود.. همونطور که به گردنبنده خیره بودم گفتم : خیلی قشنگه..دوسش دارم ، مثل بچه های سه ساله ذوق کرده بودم.. گفتم : میشه برام ببندیش
گفت : بچرخ ، گردنبند رو دادم بهش و چرخیدم موهام رو جمع کردم برام بستش ولی بلافاصله توی همون حالت از پشت بغلم کرد.. آروم گفتم: چیکار میکنی ؟ برگشتم سمتش چشماش خسته بودن و همچنین خوابالو... گفتم : خستهای بهتر نیست دیگه بخوابیم ؟
بلند شدم که یهو براید استایل بغلم کرد با نگاه شیطونی گفت : باشه..بخوابیم من مشکلی ندارم
گفتم : چیکار میکنی..بزارم زمین جونگ کوک
بدون توجه به حرفام بردم طبقه بالا توی اتاقش
( خب میدونید که دفعه قبل چون یکم خیلی کم اسمات نوشتم پاک شد پس یکمی مثبت تصور کنید)
وسطه راه ول کرد آروم گفتم : پس چیشد
گفت : ا/ت بهتره بیشتر از این پیش نریم برو بخواب دیگه
با حرص بلند شدم و رفتم بیرون از اتاقش توی اتاق خودم
منو حریص کرد بعد وسط راه ول کرد..فکر کردم امشب دیگه قراره بشه ( بشه دیگه چی 😂ذهن منحرف 💔)
گفتم : اینطوری نکن دیگه نمیتونم غذامو بخورم آخه..
گفت : باشه پس نگات نمیکنم..تا بتونی خوب غذات رو بخوری
بعده شام بلند شدم و گفتم : همینجا باش تا من برگردم
رفتم طبقه بالا تا کادوش رو بیارم.. موقع برگشت از پله ها سره پله آخر پاشنه کفشم تا خورد..مچم شکست فکر کنم..چه پرده وحشتناکی میکرد ، جونگ کوک اومد سمتم و از دستم گرفت و گفت : خوبی
خنده زورکی کردم و گفتم : آره بابا.. آخ فقط یکم مچم درد کرد...کمک کرد بشینم..جعبه قرمز تو دستم رو گرفتم سمتش و گفتم : خب از اونجایی که امروز ولنتاین بود واست یه چیزی گرفتم چون سلیقه خودت رو نمیدونستم پس امیدوارم خوشت بیاد
از دستم گرفت و بازش کرد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساعت توی جعبه و گفت : ممنونم
گفتم : نمیخوای امتحانش کنی ؟
انداخت توی دستش چقدر بهش میومد عجب سلیقه ای دارماااا
گفتم : وای خیلی قشنگه..
گفت : آره سلیقهی خوبی داری
گفت : خب منم یه چیزی برات دارم
با تعجب نگاش میکردم که گفت : چشمات رو ببند ، چشمام رو بستم یه چیزی گذاشت توی دستم وقتی چشمام رو باز کردم یه گردنبند قلب بود.. همونطور که به گردنبنده خیره بودم گفتم : خیلی قشنگه..دوسش دارم ، مثل بچه های سه ساله ذوق کرده بودم.. گفتم : میشه برام ببندیش
گفت : بچرخ ، گردنبند رو دادم بهش و چرخیدم موهام رو جمع کردم برام بستش ولی بلافاصله توی همون حالت از پشت بغلم کرد.. آروم گفتم: چیکار میکنی ؟ برگشتم سمتش چشماش خسته بودن و همچنین خوابالو... گفتم : خستهای بهتر نیست دیگه بخوابیم ؟
بلند شدم که یهو براید استایل بغلم کرد با نگاه شیطونی گفت : باشه..بخوابیم من مشکلی ندارم
گفتم : چیکار میکنی..بزارم زمین جونگ کوک
بدون توجه به حرفام بردم طبقه بالا توی اتاقش
( خب میدونید که دفعه قبل چون یکم خیلی کم اسمات نوشتم پاک شد پس یکمی مثبت تصور کنید)
وسطه راه ول کرد آروم گفتم : پس چیشد
گفت : ا/ت بهتره بیشتر از این پیش نریم برو بخواب دیگه
با حرص بلند شدم و رفتم بیرون از اتاقش توی اتاق خودم
منو حریص کرد بعد وسط راه ول کرد..فکر کردم امشب دیگه قراره بشه ( بشه دیگه چی 😂ذهن منحرف 💔)
۱۱۷.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.