pawn/پارت ۱۸۲
ا/ت کنار یوجین نشسته بود و داشت باهاش بازی میکرد...
تهیونگ کمی دورتر از اونا نشسته بود...
و ا/ت مدام اونو زیر نظر داشت...
تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت و با حالت مرموزی که توی چهرش مشهود بود از جاش بلند شد... بدون توجه به ا/ت سمت در رفت...
ا/ت با دیدنش از کنار یوجین پاشد و دنبالش رفت...
ا/ت: تهیونگ؟
-بله؟...
جلوش ایستاد... چهرش نگران بود و نگاهش لرزون...
ا/ت: بنظرم منصرف شو!...
تهیونگ جدی بهش نگاه میکرد... قبل از حرف زدن نفس عمیقی کشید...
تهیونگ: از چی؟
ا/ت: من میترسم اتفاقی بیفته...
لبخندی زد و کمی به ا/ت نزدیک شد... دستشو بالا آورد و میخواست به صورتش دست بزنه...
تهیونگ: نگرانم شدی؟...
ا/ت صورتشو عقب کشید و گفت: دارم جدی حرف میزنم
تهیونگ دستشو انداخت...
تهیونگ: لازم نیست بترسی... اونطور که فک میکنی نیس
ا/ت: پس منم باهات میام
تهیونگ: نه!
ا/ت: اگر قرار نیست چیزی بشه پس اومدن من مشکلی نداره!... در ضمن... کسیکه بزرگترین ضربه رو از این آدم خورده منم!... پس حق منه که تلافی کنم
تهیونگ: متاسفم... این بار لجبازی کردن تاثیری نداره...
ا/ت سکوت کرد... و تهیونگ از کنارش گذشت و بیرون رفت...
*************************************
پالتوی مشکی بلندش رو از جلو بست... هوای بیرون سرد بود و جسورانه وارد پیرهن آدم میشد...
یقه ی انگلیسی پالتوشو بالا آورد تا کمی دور گردنشو بپوشونه...
لامبورگینی مشکی جلوی پاش ترمز کرد...
در رو باز کرد و تهیونگ سوار شد...
تهیونگ: چرا دیر کردی؟
جونگی: ببخشید... داشتم اون آدما رو حالی میکردم چیکار کنن...
سرمای بیرون نوک انگشتای دستشو قرمز کرده بود...دستاشو به هم میمالید تا کمی گرما ایجاد کنه... با اینکه سرما نخورده بود اما چن بار پشت سر هم بینیشو بالا کشید...
جونگی: دمای هوا خیلی پایینه... انگار یخ زدی؟
تهیونگ: خوبم...
زودتر بریم فقط
جونگی: اکی...
به راه افتادن تا به خونه ی ووک برن... سه نفری که قرار بود به ووک یه گوشمالی درست و حسابی بدن اونجا منتظر بودن تا تهیونگ برسه و بگه چیکار کنن...
کمتر از نیم ساعت گذشته بود و تقریبا به خونه ی ووک رسیده بودن که جونگی متوجه چیزی شد...
هر چند دقیقه یک بار توی آینه رو نگاه میکرد که ماشینی رو پشت سرشون میدید...
با تردید گفت: انگار... یکی پشت سرمونه... از اول مسیر همش دنبالمون میاد...
تهیونگ با شنیدن این حرف برگشت و از میون دوتا صندلی به پشت سرشون نگاه کرد... چراغای ماشینی که حالا خیلی بهشون نزدیک شده بود توی صورتش میخورد...
بخاطر تاریکی هوا و نوری که مستقیم چشماشو هدف قرار داده بود نمیتونست درست ماشین رو تشخیص بده...
جونگی از توی آینه مجددا نگاهی انداخت و گفت: گازشو بگیرم ما رو گم کنن؟...
تهیونگ میخواست تایید کنه... اما وقتی ماشین پشت سرشون از زیر چراغ برق خیابون عبور کرد برای لحظه ای همه چیز نمایان شد...
تهیونگ: نه صبر کن!... بزن کنار
جونگی: چرا؟
تهیونگ: میدونم کیه... توقف کن...
به حاشیه ی خیابون رفت تا پارک کنه... ماشین پشت سری هم سرعتشو کم کرد و هم زمان با اونا ایستاد...
تهیونگ بی وقفه به محض ایستادن ماشین پیاده شد و رفت...
جونگی متعجب از رفتار تهیونگ به آرومی کمربندشو باز کرد و برای پایین رفتن عجله ای نکرد...
تهیونگ کمی دورتر از اونا نشسته بود...
و ا/ت مدام اونو زیر نظر داشت...
تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت و با حالت مرموزی که توی چهرش مشهود بود از جاش بلند شد... بدون توجه به ا/ت سمت در رفت...
ا/ت با دیدنش از کنار یوجین پاشد و دنبالش رفت...
ا/ت: تهیونگ؟
-بله؟...
جلوش ایستاد... چهرش نگران بود و نگاهش لرزون...
ا/ت: بنظرم منصرف شو!...
تهیونگ جدی بهش نگاه میکرد... قبل از حرف زدن نفس عمیقی کشید...
تهیونگ: از چی؟
ا/ت: من میترسم اتفاقی بیفته...
لبخندی زد و کمی به ا/ت نزدیک شد... دستشو بالا آورد و میخواست به صورتش دست بزنه...
تهیونگ: نگرانم شدی؟...
ا/ت صورتشو عقب کشید و گفت: دارم جدی حرف میزنم
تهیونگ دستشو انداخت...
تهیونگ: لازم نیست بترسی... اونطور که فک میکنی نیس
ا/ت: پس منم باهات میام
تهیونگ: نه!
ا/ت: اگر قرار نیست چیزی بشه پس اومدن من مشکلی نداره!... در ضمن... کسیکه بزرگترین ضربه رو از این آدم خورده منم!... پس حق منه که تلافی کنم
تهیونگ: متاسفم... این بار لجبازی کردن تاثیری نداره...
ا/ت سکوت کرد... و تهیونگ از کنارش گذشت و بیرون رفت...
*************************************
پالتوی مشکی بلندش رو از جلو بست... هوای بیرون سرد بود و جسورانه وارد پیرهن آدم میشد...
یقه ی انگلیسی پالتوشو بالا آورد تا کمی دور گردنشو بپوشونه...
لامبورگینی مشکی جلوی پاش ترمز کرد...
در رو باز کرد و تهیونگ سوار شد...
تهیونگ: چرا دیر کردی؟
جونگی: ببخشید... داشتم اون آدما رو حالی میکردم چیکار کنن...
سرمای بیرون نوک انگشتای دستشو قرمز کرده بود...دستاشو به هم میمالید تا کمی گرما ایجاد کنه... با اینکه سرما نخورده بود اما چن بار پشت سر هم بینیشو بالا کشید...
جونگی: دمای هوا خیلی پایینه... انگار یخ زدی؟
تهیونگ: خوبم...
زودتر بریم فقط
جونگی: اکی...
به راه افتادن تا به خونه ی ووک برن... سه نفری که قرار بود به ووک یه گوشمالی درست و حسابی بدن اونجا منتظر بودن تا تهیونگ برسه و بگه چیکار کنن...
کمتر از نیم ساعت گذشته بود و تقریبا به خونه ی ووک رسیده بودن که جونگی متوجه چیزی شد...
هر چند دقیقه یک بار توی آینه رو نگاه میکرد که ماشینی رو پشت سرشون میدید...
با تردید گفت: انگار... یکی پشت سرمونه... از اول مسیر همش دنبالمون میاد...
تهیونگ با شنیدن این حرف برگشت و از میون دوتا صندلی به پشت سرشون نگاه کرد... چراغای ماشینی که حالا خیلی بهشون نزدیک شده بود توی صورتش میخورد...
بخاطر تاریکی هوا و نوری که مستقیم چشماشو هدف قرار داده بود نمیتونست درست ماشین رو تشخیص بده...
جونگی از توی آینه مجددا نگاهی انداخت و گفت: گازشو بگیرم ما رو گم کنن؟...
تهیونگ میخواست تایید کنه... اما وقتی ماشین پشت سرشون از زیر چراغ برق خیابون عبور کرد برای لحظه ای همه چیز نمایان شد...
تهیونگ: نه صبر کن!... بزن کنار
جونگی: چرا؟
تهیونگ: میدونم کیه... توقف کن...
به حاشیه ی خیابون رفت تا پارک کنه... ماشین پشت سری هم سرعتشو کم کرد و هم زمان با اونا ایستاد...
تهیونگ بی وقفه به محض ایستادن ماشین پیاده شد و رفت...
جونگی متعجب از رفتار تهیونگ به آرومی کمربندشو باز کرد و برای پایین رفتن عجله ای نکرد...
۴۰.۸k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.