وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
با رسیدن به در خونه نفس عمیقی کشید و در زد..
بعد از چند ثانیه در باز شد و تهیونگی که ملاقه دستش بود
جلوی در ظاهر شد..
با دیدن لونا لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت تا لونا داخل بشه
لونا:سلام
تهیونگ:سلام
لونا:نامجون کجاست؟
تهیونگ:رفت برای شام خرید کنه..
لونا:آها..
و بعد به سمت اتاقش رفت ..
وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت انداخت و به سقف زل زد..
توی این یه ماهی که تصمیمش رو گرفته بود همیشه بهش فکر میکرد و حالا که فردا میخواست انجامش بده به قدری استرس داشت که میتونست همونجا بشینه و فقط گریه کنه..
آهی از خستگی کشید و به سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو برداره ..
یه دست لباس از توی کمد برداشت و به سمت حموم رفت تا
دوش بگیره..
بعد از اینکه دوش گرفت خیلی سریع لباس هاش رو پوشید
(اسلاید2) و از حموم خارج شد
جلوی آینه رفت و بعد از اینکه موهاش رو خشک و شونه کرد
از اتاق بیرون رفت که نامجون و تهیونگ رو دید که توی آشپزخونه باهم آشپزی میکنن ..
با لبخند وارد آشپزخونه شد و پشتشون وایستاد .
لونا:نظرتون چیه کمکتون کنم؟
با صدای لونا هر دو با ترس از جا پریدن و به سمتش برگشتن
تهیونگ:وای..چرا اینجوری میای؟..ترسیدم
تک خنده ای کرد و بدون اینکه جواب بده کنارشون وایساد
لونا:خب..چی درست میکنید؟
نامجون:دوکبوکی..واقعا ممنون میشیم بیای کمک..من فقط گند میزنم بهش(با خنده)
لونا:حتما ... الان میام..
و بعد رفت تا دستاش رو بشوره ..
بعد از اینکه دستاش رو شست از آشپزخونه بیرون اومد
و رفت گوشیش رو از روی میز برداشت..
وارد آشپزخونه شد و تکیش رو به کانتر داد
لونا:آشپزی بدون آهنگ نمیشه..!
و بعد آهنگ I love you از استری کیدز گروه کیپاپ موردعلاقش گذاشت و بعد از اینکه نامجون و تهیونگ رو از آشپزخونه بیرون کرد شروع به جمع کردن گند کاری هاشون و درست کردن دوکبوکی کرد ...
...
با رفتن آخرین مشتری با خستگی روپوشش رو دراورد و کوله پشتیش رو برداشت و به سمت قفسه نودل هارفت ..
یکی از نودل هارو برای شامش برداشت و از مغازه خارج شد..
خیلی وقت بود که دیگه کابوسی نمیدید و به قدری خوشحال بود که یه روز تصمیم گرفت برای شکرگذاری به کلیسا بره
ولی خب فرداش امتحان داشت و بیخیال رفتن به کلیسا شد..
خیلی وقت بود دیگه با جیمین حرف نزده بود ..
و با یکی از همکلاسی هاش نامجون صمیمی شده بود
جیمین هم با دختری که کیم لونا اسم داشت صمیمی شده بود و از رفتار های جیمین معلوم بود که از اون دختر خوشش میاد و اونم سعی میکرد خیلی سمتش نره تا بیشتر با دختری که میخواد حرف بزنه ..
با رسیدن به در خونش آهی از خستگی کشید و کلید انداخت و وارد خونه شد...
.....
بعد از اینکه میز رو چید نامجون و تهیونگ رو صدا زد
و بعد از چند دیقه هر سه روی میز در سکوت مشغول خوردن شامشون بودن..
با صدای لونا سکوت بینشون شکست...
لونا:باید..باید.یه چیزی بهتون بگم...
تهیونگ و نامجون با تعجب به لونا خیره شدن
تهیونگ:بگو...میشنویم.
لونا:من میخوام بال هام رو بدم
نامجون خواست حرفی بزنه که صدای بلند رعد و برق مانع حرف زدنش شد و بلافاصله رفتن برق ها....
کپی ممنوع
بعد از چند ثانیه در باز شد و تهیونگی که ملاقه دستش بود
جلوی در ظاهر شد..
با دیدن لونا لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت تا لونا داخل بشه
لونا:سلام
تهیونگ:سلام
لونا:نامجون کجاست؟
تهیونگ:رفت برای شام خرید کنه..
لونا:آها..
و بعد به سمت اتاقش رفت ..
وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت انداخت و به سقف زل زد..
توی این یه ماهی که تصمیمش رو گرفته بود همیشه بهش فکر میکرد و حالا که فردا میخواست انجامش بده به قدری استرس داشت که میتونست همونجا بشینه و فقط گریه کنه..
آهی از خستگی کشید و به سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو برداره ..
یه دست لباس از توی کمد برداشت و به سمت حموم رفت تا
دوش بگیره..
بعد از اینکه دوش گرفت خیلی سریع لباس هاش رو پوشید
(اسلاید2) و از حموم خارج شد
جلوی آینه رفت و بعد از اینکه موهاش رو خشک و شونه کرد
از اتاق بیرون رفت که نامجون و تهیونگ رو دید که توی آشپزخونه باهم آشپزی میکنن ..
با لبخند وارد آشپزخونه شد و پشتشون وایستاد .
لونا:نظرتون چیه کمکتون کنم؟
با صدای لونا هر دو با ترس از جا پریدن و به سمتش برگشتن
تهیونگ:وای..چرا اینجوری میای؟..ترسیدم
تک خنده ای کرد و بدون اینکه جواب بده کنارشون وایساد
لونا:خب..چی درست میکنید؟
نامجون:دوکبوکی..واقعا ممنون میشیم بیای کمک..من فقط گند میزنم بهش(با خنده)
لونا:حتما ... الان میام..
و بعد رفت تا دستاش رو بشوره ..
بعد از اینکه دستاش رو شست از آشپزخونه بیرون اومد
و رفت گوشیش رو از روی میز برداشت..
وارد آشپزخونه شد و تکیش رو به کانتر داد
لونا:آشپزی بدون آهنگ نمیشه..!
و بعد آهنگ I love you از استری کیدز گروه کیپاپ موردعلاقش گذاشت و بعد از اینکه نامجون و تهیونگ رو از آشپزخونه بیرون کرد شروع به جمع کردن گند کاری هاشون و درست کردن دوکبوکی کرد ...
...
با رفتن آخرین مشتری با خستگی روپوشش رو دراورد و کوله پشتیش رو برداشت و به سمت قفسه نودل هارفت ..
یکی از نودل هارو برای شامش برداشت و از مغازه خارج شد..
خیلی وقت بود که دیگه کابوسی نمیدید و به قدری خوشحال بود که یه روز تصمیم گرفت برای شکرگذاری به کلیسا بره
ولی خب فرداش امتحان داشت و بیخیال رفتن به کلیسا شد..
خیلی وقت بود دیگه با جیمین حرف نزده بود ..
و با یکی از همکلاسی هاش نامجون صمیمی شده بود
جیمین هم با دختری که کیم لونا اسم داشت صمیمی شده بود و از رفتار های جیمین معلوم بود که از اون دختر خوشش میاد و اونم سعی میکرد خیلی سمتش نره تا بیشتر با دختری که میخواد حرف بزنه ..
با رسیدن به در خونش آهی از خستگی کشید و کلید انداخت و وارد خونه شد...
.....
بعد از اینکه میز رو چید نامجون و تهیونگ رو صدا زد
و بعد از چند دیقه هر سه روی میز در سکوت مشغول خوردن شامشون بودن..
با صدای لونا سکوت بینشون شکست...
لونا:باید..باید.یه چیزی بهتون بگم...
تهیونگ و نامجون با تعجب به لونا خیره شدن
تهیونگ:بگو...میشنویم.
لونا:من میخوام بال هام رو بدم
نامجون خواست حرفی بزنه که صدای بلند رعد و برق مانع حرف زدنش شد و بلافاصله رفتن برق ها....
کپی ممنوع
۵.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.