Seven (part 25)
"چشم جوجو توام. خداحافظ."
خندید. از لقبش خوشش آمده بود..
" به سلامت."
_ساعتی بعد_
ا'ت در خانه تنها بود. حوصله اش سر رفته بود. تصمیمی در سر داشت.
تصمیم داشت به دیدن خانواده اش برود
بعد از مدت ها و کلی سختی کشیدن.
دلش برایش پدر و مادرش تنگ شده بود درست است تا الان وضعیت درستی نداشت و نمیتوانست فرار کند.
_حال_
زیپ کوله اش را بست.
همان لحظه ماریا در اتاق ا'ت را زد.
"ا'ت؟
اجازه هست بیام تو؟"
"بیا تو ماریا."
ماریا وارد اتاق شد.
"ا'ت اون کوله چیه پشتت؟
داری کجا میری؟"
" میخوام برم ی جایی مواظب خودت باش
شاید دیگه منو نبینی. تو این مدت خیلی دوست خوبی برام بودی.
ممنون بابت همه چی ماریا.
امیدوارم بتونم برات جبران کنم، یه روزی."
" چی داری میگییییییییییییییییی؟"
" داد و بیداد نکن
چته؟
میگم دارم میرم یه جایی
نمی خوام برم بمیرم که"
" یعنی چی
نمیفهمم زبونتو."
" بهتر... تا الان هیچ کس زبونمو نفهمیده
خدافظ ماریا."
ا'ت دستش را تکان داد و از عمارت بیرون رفت.
حال ماریا مانده بود با شوکی که با رفتن ا'ت بهش وارد شده بود.
دخترک هزار تا سوال در سرش داشت اما حال ا'ت نبود که جوابش را بدهد.
_ساعتی بعد_
بعد از پرس و جو های زیاد و مراجعه به ذهنش بالاخره به خانه خودشان رسید.
نگاهی به ساختمان انداخت.
خودش بود... خود خودش.
زنگ را زد.
جوابی نشنید.
مجدد زنگ را زد.
'بله؟"
صدای مردانه ای بود.
پدرش... صدا پدرش بود.
"با..با؟"
"ا'ت؟
اینجا چیکار میکنی؟
تا الان کجا بودی؟"
" بابا خواهش میکنم در رو باز کن.
میخوام باهات حرف بزنم."
پدرش در را باز کرد.
" بیا تو."
قلب ا'ت داشت از سینه بیرون می زد.
میترسید اما خوشحال بود از اینکه خانوادشو از دوباره می دید.
دلش برای مادرش خیلی تنگ شده بود
دوست داشت هر چه زودتر به آغوش مادرش برگردد.
خندید. از لقبش خوشش آمده بود..
" به سلامت."
_ساعتی بعد_
ا'ت در خانه تنها بود. حوصله اش سر رفته بود. تصمیمی در سر داشت.
تصمیم داشت به دیدن خانواده اش برود
بعد از مدت ها و کلی سختی کشیدن.
دلش برایش پدر و مادرش تنگ شده بود درست است تا الان وضعیت درستی نداشت و نمیتوانست فرار کند.
_حال_
زیپ کوله اش را بست.
همان لحظه ماریا در اتاق ا'ت را زد.
"ا'ت؟
اجازه هست بیام تو؟"
"بیا تو ماریا."
ماریا وارد اتاق شد.
"ا'ت اون کوله چیه پشتت؟
داری کجا میری؟"
" میخوام برم ی جایی مواظب خودت باش
شاید دیگه منو نبینی. تو این مدت خیلی دوست خوبی برام بودی.
ممنون بابت همه چی ماریا.
امیدوارم بتونم برات جبران کنم، یه روزی."
" چی داری میگییییییییییییییییی؟"
" داد و بیداد نکن
چته؟
میگم دارم میرم یه جایی
نمی خوام برم بمیرم که"
" یعنی چی
نمیفهمم زبونتو."
" بهتر... تا الان هیچ کس زبونمو نفهمیده
خدافظ ماریا."
ا'ت دستش را تکان داد و از عمارت بیرون رفت.
حال ماریا مانده بود با شوکی که با رفتن ا'ت بهش وارد شده بود.
دخترک هزار تا سوال در سرش داشت اما حال ا'ت نبود که جوابش را بدهد.
_ساعتی بعد_
بعد از پرس و جو های زیاد و مراجعه به ذهنش بالاخره به خانه خودشان رسید.
نگاهی به ساختمان انداخت.
خودش بود... خود خودش.
زنگ را زد.
جوابی نشنید.
مجدد زنگ را زد.
'بله؟"
صدای مردانه ای بود.
پدرش... صدا پدرش بود.
"با..با؟"
"ا'ت؟
اینجا چیکار میکنی؟
تا الان کجا بودی؟"
" بابا خواهش میکنم در رو باز کن.
میخوام باهات حرف بزنم."
پدرش در را باز کرد.
" بیا تو."
قلب ا'ت داشت از سینه بیرون می زد.
میترسید اما خوشحال بود از اینکه خانوادشو از دوباره می دید.
دلش برای مادرش خیلی تنگ شده بود
دوست داشت هر چه زودتر به آغوش مادرش برگردد.
۱۱.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.