درخواستی
#درخواستی
وقتی تو یه عمارت بودین
P1
سلام من اتم...یه دختر خوش استایل و خیلی آروم و اهل درس و کتاب....تک فرزندم و توی یک خانواده سلطنتی و پولدار بزرگ شدم....
پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و من پیش خانواده پدریم میمونم..
۳ تا عموهام و زن و بچه هاشون و بابام و من و مادر بزرگ و مادر بزرگم توی این عمارت زندگی میکنیم...
عمو بزرگم دو تا پسر داره که اسم یکیشون چان و یکیشون هم تهیونگه....
هی بد نیستم باهاشون...خیلی بی اعصاب و زورگو ان..
دو تا عموی دیگم هم بچه ندارن و فقط زن دارن..
*ات دخترم.... بیا ناهار....
+اومدم مادر...
رفتم پایین و موهامو باز کردم....چون واقعا موی باز رو بیشتر از موی بسته دوست داشتم...
و با دوست دختر تهیونگ مواجه شدم....ماهی یکبار میومد اینجا...انگار دختر دوست عموم بود و از طریق شراکت باهم آشنا شده بودند...
رفتار تهیونگ از همون اول با من خیلی بد بود...
نمیدونم چرا...
ولی حتی سلامم هم جواب نمیده....وقتی بهش نگاهمیکنم سردی بیش از حد رو متوجه میشم ولی به هر حال امیدوارم باهم خوشبخت بشن...
+سلام....
_.....
دوست دخترش از اونور گفت...
*سلام(مغرور و سرد)
+پدر بزرگ؟ پدرمو ندیدین؟
&راستش دخترم ،با عمو هات رفته یه شرکتی برای قرارداد....
+گشنه نمیمونن؟ غذا ببرم براشون..؟
&تو چقدر با ملاحظه ای اخه
دخترم...لازمنیست...اگه هم بخوان میدم یکی از بادیگاردا میبره عزیزم....بشین بخور
دوا زنعمو هتم هم اومدن و تقریبا همسن و سال خودم بودن و هم دانشگاهیم....چون عمو هام کم سن و سال بودن...
*من دیگه نمیخورم....ممنون....
_چرا چیشده؟(همیشه عصبی و جدیه)
*هی هیچی....
یه کم متعجب شدم....چون دقیقا موقعی که من نشستم رو صندلی بلند شد...
تعیونگ هم پشت سرش بلند شد رفت بالا.....
اینا چرا انقدر مشکوک بودن امروز...
خیلی کم خوردم و از پله ها رفتم بالا....یه کم مچ پام سوخت....خم شدم نگاه کنم که دیدم داره خون میاد.....وا....چرا اینجوری شد؟
یه کم هم ترسیدم...صدای شکستنی رو از اتاق تهیونگ شنیدم...و صدای جیغ جیغ دختره....
نا خود آگاه در و باز کردم و دیدم دارن با هم دعوا میکنن....
نزدیک بود رو دختره دست بلند کنه که دختره رو گرفتم کشیدن سمت خودم و دست تهیونگ تو صورتم خورد.....اهمیتی ندادم و دختره رو از اتاق آوردم بیرون....و بردم تو اتاق خودم......
+....قصد دخالت نداشتم....فقط خواستم نجاتت بدم.....
*ممنون...ولی نمیخواد....
بلند شد و از اتاق رفت بیرون....وا...چرا اینا با من اینجوری میکنن؟
وقتی تو یه عمارت بودین
P1
سلام من اتم...یه دختر خوش استایل و خیلی آروم و اهل درس و کتاب....تک فرزندم و توی یک خانواده سلطنتی و پولدار بزرگ شدم....
پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و من پیش خانواده پدریم میمونم..
۳ تا عموهام و زن و بچه هاشون و بابام و من و مادر بزرگ و مادر بزرگم توی این عمارت زندگی میکنیم...
عمو بزرگم دو تا پسر داره که اسم یکیشون چان و یکیشون هم تهیونگه....
هی بد نیستم باهاشون...خیلی بی اعصاب و زورگو ان..
دو تا عموی دیگم هم بچه ندارن و فقط زن دارن..
*ات دخترم.... بیا ناهار....
+اومدم مادر...
رفتم پایین و موهامو باز کردم....چون واقعا موی باز رو بیشتر از موی بسته دوست داشتم...
و با دوست دختر تهیونگ مواجه شدم....ماهی یکبار میومد اینجا...انگار دختر دوست عموم بود و از طریق شراکت باهم آشنا شده بودند...
رفتار تهیونگ از همون اول با من خیلی بد بود...
نمیدونم چرا...
ولی حتی سلامم هم جواب نمیده....وقتی بهش نگاهمیکنم سردی بیش از حد رو متوجه میشم ولی به هر حال امیدوارم باهم خوشبخت بشن...
+سلام....
_.....
دوست دخترش از اونور گفت...
*سلام(مغرور و سرد)
+پدر بزرگ؟ پدرمو ندیدین؟
&راستش دخترم ،با عمو هات رفته یه شرکتی برای قرارداد....
+گشنه نمیمونن؟ غذا ببرم براشون..؟
&تو چقدر با ملاحظه ای اخه
دخترم...لازمنیست...اگه هم بخوان میدم یکی از بادیگاردا میبره عزیزم....بشین بخور
دوا زنعمو هتم هم اومدن و تقریبا همسن و سال خودم بودن و هم دانشگاهیم....چون عمو هام کم سن و سال بودن...
*من دیگه نمیخورم....ممنون....
_چرا چیشده؟(همیشه عصبی و جدیه)
*هی هیچی....
یه کم متعجب شدم....چون دقیقا موقعی که من نشستم رو صندلی بلند شد...
تعیونگ هم پشت سرش بلند شد رفت بالا.....
اینا چرا انقدر مشکوک بودن امروز...
خیلی کم خوردم و از پله ها رفتم بالا....یه کم مچ پام سوخت....خم شدم نگاه کنم که دیدم داره خون میاد.....وا....چرا اینجوری شد؟
یه کم هم ترسیدم...صدای شکستنی رو از اتاق تهیونگ شنیدم...و صدای جیغ جیغ دختره....
نا خود آگاه در و باز کردم و دیدم دارن با هم دعوا میکنن....
نزدیک بود رو دختره دست بلند کنه که دختره رو گرفتم کشیدن سمت خودم و دست تهیونگ تو صورتم خورد.....اهمیتی ندادم و دختره رو از اتاق آوردم بیرون....و بردم تو اتاق خودم......
+....قصد دخالت نداشتم....فقط خواستم نجاتت بدم.....
*ممنون...ولی نمیخواد....
بلند شد و از اتاق رفت بیرون....وا...چرا اینا با من اینجوری میکنن؟
۱۲.۵k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.