پارت 23
پارت 23
#قاتل_من
ویو/ات
اشکامو با آستین لباسم پاک کردم...و موهامو عقب زدم و رویِ لباسمو از زمین برداشتم و تن کردم...یه نمه به عقب برگشتم و به دیوار تکیه دادم...(که با ورود مجدد تهیونگ به اتاق ترسیده بهش زل زدم)
تهیونگ: میشه گف پدربزرگم بد موقعی زنگ زد و تورو نجات داد همینطور ک قبلا گفتم تو از فردا خدمتکار این عمارتی و دیگ قرار نیست کسی بهت بگه چیکار کنی و چیکار نکنی...حتما با میا آشنا شدی اون برای یکماه مرخصی گرفته که بره عیادت مادر مریضش واز اونجایی که عمارت نیاز ب خدمتکار داره و میا نیست تو باید همه کار های عمارت انجام بدی از آشپزی بگیری تا جارو کردن و برق انداختن کف عمارت...
این اتاق هم قرار نیس دیگ قفل بشه اینقد کار این عمارت زیاده که اصلا وقت نمیاری سرتو بخارونی هر چ برسه بگیری بخوابی...
این چیزای بود ک باید بت میگفتم خلاصه تو تازه کاری و باید بیشتر روت کار کنیم...
تا یادم نرفته...سرپیچی از دستورات و کوچیک ترین خطا حکمش مرگه...
مفهومه؟؟
ویو/ات
باشیدن حرف های تهیونگ فهمیدم چقد بدبخت شدم و مجبورم هر چی بگه اطاعت کنم از اینکه کسی بهم دستور بده خیلی متنفرم ولی چاره ای ندارم...نمیخواستم جلو تهیونگ کم بیارم و خودمو ضعیف نشون بدم دستی به گردن و صورتم زدم و به سقف خیره شدم...
تهیونگ: په ازین رفتارت میشه فهمید خوب حرفامو تو مغرت فرو کردی هر چی باشه سکوت علامت رضایته...
ا/ت
تهیونگ رف بیرون و در اتاق باز گذاشت و هیچ هراستی دم در نبود...شاید اگ جایی داشتم یا حداقل خانواده ی داشتم سعی میکردم از اینجا فرار کنم ولی خب من از روزی که بابام معامله رو بهم زد و منو ب دشمنش فروخت... کلا یتیم شدم
هر دو باید توان بدن اولیش بابام و دومیش تهیونگ...به موقعه انتقام مو از هر دو میگیرم فقط صب کنید ببینید ا/ت قراره چیکار کنه...
اون تهیونگ فکر کرده اگ مجبورم کنه عمارت تمیز کنم تسلیمش میشم ولی نشونش میدم که تمیز کردن یه عمارت ذره ی از ارزش و غرورم و کم نمیکنه...اصلا چرا فردا از همین امروز شروع میکنم به تمیز کردن عمارت و تاشب تمومش میکنم که بفهمه نمیتونه با اینکاراش از پا در بیاره...ولی لباسام ک پاره س تازه شم خودم به عنوان پانسمان ازشون استفاده کردم چطور میتونم خم شم و کارا مو انجام بدم... حتما مسخره اهل عمارت میشم...نه نه اگ میدونستم قراره اینشکلی بشه یه دست لباس اضافی باخودم می اوردم...
*راسی حقیقت داره که میا قراره بره ولی اگ اون بره من تنها میشم تنها کسی که براش مهم بودم میا بود یه لحظه هم تنهام نذاشت باید برم ببینمش یه عذر خواهی درست حسابی بهش بدهکارم...
از اتاق بیرون زدم و یواش یواش دنبال میا میگشتم عمارت بزرگیه و خبر نداشتم اتاق میا گذاشت...از پیش آشپزخونه رد شم...و به راه رفتنم ادامه دادم که با اتاقی روبرو شدم نمیدونستم اتاق کیه...ینی درسته در بزنم ببینم کی داخله... ولی اگ یکی ازون دوتا داعشیا اون تو بود چی ؟( منطورش کوک و تهیونگه) کارم حتما ساختس...اصلا بزار در بزنم اگ میا نبود فرار میکنم... نفسمو کلافه بیرون دادم ....
و شجاعتمو جم کردم و یه تقه ای به در زدم
میا: کیهه؟
ا/ت : وقتی صدای میا رو شنیدم قلبم اکلیلی شد درو هول دادم وارد شدم میاااااااا هقققق
میا: ا/ت چیزی شده تو چرا اینجایی میگفتی من میومدم پیشتت
ا/ت :میااا این چ حرفیه بیا بغلم ببینم...( میا رو بغل کردم و یه دل سیر ازش انرژی میگرفتم )
ا/ت : میا ببخشید بابت رفتار اون روزم دست خودم نبود...
میا: ا/تتتت چی میگی تووو من یه ذره هم ازت ناراحت نشدم و نخواهم شد میخواستم بیام ازت خداحافظی کنم ولی خب خودت زودتر اومدی
ا/ت خداحافظی؟ درسته قراره از این عمارت بری ؟
میا: همم درسته باید برم پیش مامانم اون مریضه
و کسی نیست ازش مراقبت کنه از اونجایی که خواهر برادر کوچیک دارم مجبورم کار کنم چند سالی میشه ک خانواده مو ندیدم و فقط تو عمارت جناب کیم کار میکردم ک خرج خانواده مو در بیارم وجناب کیم در این مورد خیلی بهم لطف کردن...داروهای مامانم خیلی گرونه و حتی با کار کردن هم نمی تونستم خرج داروها رو دربیارم ولی جناب کیم هر ماه خودشون داروها رو میخریدن ....و میداد دست میتسویا که ببره واس مامانم....امروزهم جناب کیم وقتی فهمیدن حال مامانم بدتر شده و نیاز به مراقبت داره بهم مرخصی داد و گفتن حتما باید برم پیشش و نباید تنهاش بزارم هیچ وقت لطفی ک ارباب در حقم کردن و فراموش نمیکنم ...(منم قول میدم زود برگردم.. به عمارت منتظرم باش ا/ت
ا/ت : (باگریه) حتما میااا لطفا مراقب خودت باش....
میا: توهم همینطور لطفا تسلیم نشو وقوی بمون
ا/ت : چشممم
#قاتل_من
ویو/ات
اشکامو با آستین لباسم پاک کردم...و موهامو عقب زدم و رویِ لباسمو از زمین برداشتم و تن کردم...یه نمه به عقب برگشتم و به دیوار تکیه دادم...(که با ورود مجدد تهیونگ به اتاق ترسیده بهش زل زدم)
تهیونگ: میشه گف پدربزرگم بد موقعی زنگ زد و تورو نجات داد همینطور ک قبلا گفتم تو از فردا خدمتکار این عمارتی و دیگ قرار نیست کسی بهت بگه چیکار کنی و چیکار نکنی...حتما با میا آشنا شدی اون برای یکماه مرخصی گرفته که بره عیادت مادر مریضش واز اونجایی که عمارت نیاز ب خدمتکار داره و میا نیست تو باید همه کار های عمارت انجام بدی از آشپزی بگیری تا جارو کردن و برق انداختن کف عمارت...
این اتاق هم قرار نیس دیگ قفل بشه اینقد کار این عمارت زیاده که اصلا وقت نمیاری سرتو بخارونی هر چ برسه بگیری بخوابی...
این چیزای بود ک باید بت میگفتم خلاصه تو تازه کاری و باید بیشتر روت کار کنیم...
تا یادم نرفته...سرپیچی از دستورات و کوچیک ترین خطا حکمش مرگه...
مفهومه؟؟
ویو/ات
باشیدن حرف های تهیونگ فهمیدم چقد بدبخت شدم و مجبورم هر چی بگه اطاعت کنم از اینکه کسی بهم دستور بده خیلی متنفرم ولی چاره ای ندارم...نمیخواستم جلو تهیونگ کم بیارم و خودمو ضعیف نشون بدم دستی به گردن و صورتم زدم و به سقف خیره شدم...
تهیونگ: په ازین رفتارت میشه فهمید خوب حرفامو تو مغرت فرو کردی هر چی باشه سکوت علامت رضایته...
ا/ت
تهیونگ رف بیرون و در اتاق باز گذاشت و هیچ هراستی دم در نبود...شاید اگ جایی داشتم یا حداقل خانواده ی داشتم سعی میکردم از اینجا فرار کنم ولی خب من از روزی که بابام معامله رو بهم زد و منو ب دشمنش فروخت... کلا یتیم شدم
هر دو باید توان بدن اولیش بابام و دومیش تهیونگ...به موقعه انتقام مو از هر دو میگیرم فقط صب کنید ببینید ا/ت قراره چیکار کنه...
اون تهیونگ فکر کرده اگ مجبورم کنه عمارت تمیز کنم تسلیمش میشم ولی نشونش میدم که تمیز کردن یه عمارت ذره ی از ارزش و غرورم و کم نمیکنه...اصلا چرا فردا از همین امروز شروع میکنم به تمیز کردن عمارت و تاشب تمومش میکنم که بفهمه نمیتونه با اینکاراش از پا در بیاره...ولی لباسام ک پاره س تازه شم خودم به عنوان پانسمان ازشون استفاده کردم چطور میتونم خم شم و کارا مو انجام بدم... حتما مسخره اهل عمارت میشم...نه نه اگ میدونستم قراره اینشکلی بشه یه دست لباس اضافی باخودم می اوردم...
*راسی حقیقت داره که میا قراره بره ولی اگ اون بره من تنها میشم تنها کسی که براش مهم بودم میا بود یه لحظه هم تنهام نذاشت باید برم ببینمش یه عذر خواهی درست حسابی بهش بدهکارم...
از اتاق بیرون زدم و یواش یواش دنبال میا میگشتم عمارت بزرگیه و خبر نداشتم اتاق میا گذاشت...از پیش آشپزخونه رد شم...و به راه رفتنم ادامه دادم که با اتاقی روبرو شدم نمیدونستم اتاق کیه...ینی درسته در بزنم ببینم کی داخله... ولی اگ یکی ازون دوتا داعشیا اون تو بود چی ؟( منطورش کوک و تهیونگه) کارم حتما ساختس...اصلا بزار در بزنم اگ میا نبود فرار میکنم... نفسمو کلافه بیرون دادم ....
و شجاعتمو جم کردم و یه تقه ای به در زدم
میا: کیهه؟
ا/ت : وقتی صدای میا رو شنیدم قلبم اکلیلی شد درو هول دادم وارد شدم میاااااااا هقققق
میا: ا/ت چیزی شده تو چرا اینجایی میگفتی من میومدم پیشتت
ا/ت :میااا این چ حرفیه بیا بغلم ببینم...( میا رو بغل کردم و یه دل سیر ازش انرژی میگرفتم )
ا/ت : میا ببخشید بابت رفتار اون روزم دست خودم نبود...
میا: ا/تتتت چی میگی تووو من یه ذره هم ازت ناراحت نشدم و نخواهم شد میخواستم بیام ازت خداحافظی کنم ولی خب خودت زودتر اومدی
ا/ت خداحافظی؟ درسته قراره از این عمارت بری ؟
میا: همم درسته باید برم پیش مامانم اون مریضه
و کسی نیست ازش مراقبت کنه از اونجایی که خواهر برادر کوچیک دارم مجبورم کار کنم چند سالی میشه ک خانواده مو ندیدم و فقط تو عمارت جناب کیم کار میکردم ک خرج خانواده مو در بیارم وجناب کیم در این مورد خیلی بهم لطف کردن...داروهای مامانم خیلی گرونه و حتی با کار کردن هم نمی تونستم خرج داروها رو دربیارم ولی جناب کیم هر ماه خودشون داروها رو میخریدن ....و میداد دست میتسویا که ببره واس مامانم....امروزهم جناب کیم وقتی فهمیدن حال مامانم بدتر شده و نیاز به مراقبت داره بهم مرخصی داد و گفتن حتما باید برم پیشش و نباید تنهاش بزارم هیچ وقت لطفی ک ارباب در حقم کردن و فراموش نمیکنم ...(منم قول میدم زود برگردم.. به عمارت منتظرم باش ا/ت
ا/ت : (باگریه) حتما میااا لطفا مراقب خودت باش....
میا: توهم همینطور لطفا تسلیم نشو وقوی بمون
ا/ت : چشممم
۱۳.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.