✞رمان انتقام✞ پارت 30
•انتقام•
دیانا: سرمو تکون دادم
ک ارسلان از اتاق رفت بیرون
تصمیم گرفتم برم ی دوش پنج دقیقه ای بگیرم و بیام
ک توجهم به لباسی ک تو تنم بود جلب شد
و فهمیدم دیشب من این تنم نبوده
از خجالت کلمو کوبوندم تو دیوار
تازه پرو لباسی ک ستشو اونم داشت تنم کرده
سریع رفتم ی دوش گرفتم و اومدم
موهام و بالا بستم همونجوری ک خیس بود
و رفتم پایین ک با دیدن صبحانه روبه روم دهنم باز مونده بود...
این کاره توعه؟
ارسلان: نه کار پسر همسایس
دیانا: نمکدون.....
صبحونه رو خوردیم و جمع کردیم
تو تمام این مدت حرفی نداشتیم ک بینمون رد و بدل بشه
و نشستیم رو ی کاناپه رو به تلویزیون
(تو همه رمانام به این کاناپه گیر دادم😔😂)
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: بابت حرفای اون روزم معذرت میخوام...
ارسلان: کدوم حرفا؟
دیانا: همون حرفای اون روز...
ارسلان: من بدی های آدم رو دور میریزم...
دیانا: اره معلومه ی ماه ازم خبر نگرفتی
ارسلان: از کجا میدونی ازت خبر نگرفتم؟
دیانا: خب تو اصن حتی نمیخواستی منو ببینی
ارسلان: ی آدمی تو زندگی همه هست ک از دور نگاه میکننت....
دیانا: تو از دور نگاممیکردی؟
ارسلان: برای من نزدیک بود ولی دور از نگاه تو بود
دیانا: دیروز چرا اومده بودی جلوی در خونه؟
ارسلان: میخواستم ی حرف مهمی و بهت بزنم..
دیانا: چی؟...بعد حرفم ی عطسه کوچیک کردم
ارسلان: نگاه کن سرما خوردی اخه دختر خوب کی تو اون سرما میره بیرون...
بزار برات سوپ سفارش بدم شاید بهتر شدی
دیانا: مگه خودم بلد نیستم درست کنم نیازی به سفارش نیست
ارسلان: پس خودم برات درست میکنم....
دیانا: سرمو تکون دادم
ک ارسلان از اتاق رفت بیرون
تصمیم گرفتم برم ی دوش پنج دقیقه ای بگیرم و بیام
ک توجهم به لباسی ک تو تنم بود جلب شد
و فهمیدم دیشب من این تنم نبوده
از خجالت کلمو کوبوندم تو دیوار
تازه پرو لباسی ک ستشو اونم داشت تنم کرده
سریع رفتم ی دوش گرفتم و اومدم
موهام و بالا بستم همونجوری ک خیس بود
و رفتم پایین ک با دیدن صبحانه روبه روم دهنم باز مونده بود...
این کاره توعه؟
ارسلان: نه کار پسر همسایس
دیانا: نمکدون.....
صبحونه رو خوردیم و جمع کردیم
تو تمام این مدت حرفی نداشتیم ک بینمون رد و بدل بشه
و نشستیم رو ی کاناپه رو به تلویزیون
(تو همه رمانام به این کاناپه گیر دادم😔😂)
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: بابت حرفای اون روزم معذرت میخوام...
ارسلان: کدوم حرفا؟
دیانا: همون حرفای اون روز...
ارسلان: من بدی های آدم رو دور میریزم...
دیانا: اره معلومه ی ماه ازم خبر نگرفتی
ارسلان: از کجا میدونی ازت خبر نگرفتم؟
دیانا: خب تو اصن حتی نمیخواستی منو ببینی
ارسلان: ی آدمی تو زندگی همه هست ک از دور نگاه میکننت....
دیانا: تو از دور نگاممیکردی؟
ارسلان: برای من نزدیک بود ولی دور از نگاه تو بود
دیانا: دیروز چرا اومده بودی جلوی در خونه؟
ارسلان: میخواستم ی حرف مهمی و بهت بزنم..
دیانا: چی؟...بعد حرفم ی عطسه کوچیک کردم
ارسلان: نگاه کن سرما خوردی اخه دختر خوب کی تو اون سرما میره بیرون...
بزار برات سوپ سفارش بدم شاید بهتر شدی
دیانا: مگه خودم بلد نیستم درست کنم نیازی به سفارش نیست
ارسلان: پس خودم برات درست میکنم....
۲۹.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.