part 6
ات
سوجین رف پشت نشست و رییسش جلو...نفس عمیق کشیدم.از چیزی که فکر میکردم هیکلی تره
کوک
با ماشین و وضعی که میبینمش بنظر زن پولداریه..اصن اندام و چهرش به دخترای ازدواج کرده نمیخوره...انگار مجرده
ات : عذر میخوام...خونتون کجاس؟
لعنت بهت کوک...باید بچرخه..خونه من اصن از این سمت نیس...چطور بهش بگم...
کوک : بچرخ
ات : چشم
بدون واکنش گفت چشم...این قطعا گزینه مناسبه
بعد راهنماییش منو به خونم رسوند..کیف کارمو برداشتم و پیاده شدم
کوک : امروز منتظرم
ات :چشم حتما..تا ۷ و نیم بعد ازظهر هستم
سری تکون دادم و رفتم
ات
ات : بنظر ادم خوبیه
سوجین : اتتتتتتت...اتتتتتتتت
ات : الله اکبر این دوباره شروع کرد
سوجین : عاشقته عاشقته...متوجه نشدی چه سوتی داد
ات : چی خو
سوجین : اینقد محوت شده بود که یادش رف بت راه رو بگه
ات : سوجین بخدا یه کلمه دیگه حرف بزنی همینجا میزارمت و میرم
سوجین : اوکی گوه خوردم
ات : هوففف
سوجین..خدا بگم چیکارت کنه
رسوندمش خونه و برگشتم بیمارستان نامجون رو رسوندم و رفتم خونه
بعد عوض کردن لباسام رفتم غذا درست کنم که با خودم برای اقای جئون و مادرشون ببرم
*********
بعد اماده شدن غذا دیدم ساعت ۱۸:۳۶
برا اخرین بار یه نگاهی به خودم تو اینه کردم و عطر زدم
ساکمو گزاشتم تو ماشین و غذارو جلو رو صندلی جفتم گزاشتم و سوار شدم "عکس لباس رو میزارم"
هنوز ساعت هفت نشده
پس رفتم یه سر به سوپری زدم و ابجو خریدم نمیدونم با دوکبوکی میخوره یا نه..اما امتحانش ضرر نداره
خریدامو کردم و رفتم سمت خونه اقای جئون
وقتی رسیدم یکم به خونه بزرگش نگاه کردم..یعنی چند نفر توخونش زندگی میکنن
"۱۹:۰۰"
زنگ درو زدم و همون موقع در باز شد.
مثل اینکه خودشم منتظر بود تا ساعت ۷ بشه
ات : سلام اقای جئون
سری تکون داد و دست دراز کرد...یکم همینطوری موندم که حرف زد
کوک : سوییچ ماشین
سری تکون دادم و سوییچ ماشینمو دادم دستش
رفت کنار تا بیام داخل
بعد چند مین اومد داخل و ساکم دستش بود
ات : ممنون اقای جئون*لبخند*
چقد قویه خودم بزور ساکمو گزاشتم تو ماشین..اون وقت خودش با یه دست راحت بلندش کرده
منو سمت یه اتاق راهنمایی کرد
کوک : اتاقتون
ات : اوم..ممنون
ساکمو گزاشت تو اتاق و سوییچ ماشین روش و منم رفتم داخل
چه قشنگ..اتاق رنگ سفید و فیروزه ای گرفته...خیلی ارامش بخشه
میزکار ، تخت ، کمد ، میز ارایش ، جادکور
یه اتاق کاملا مجهزه
ساکمو باز کردم و دونه دونه و با دقت وسایلمو چیدم...اولین بارمه...تو یه خونه مردی که چند ساعتی نمیشه دیدمش زندگی میکنم...نمیدونم چرا باعث میشه استرسم بگیره
سوجین رف پشت نشست و رییسش جلو...نفس عمیق کشیدم.از چیزی که فکر میکردم هیکلی تره
کوک
با ماشین و وضعی که میبینمش بنظر زن پولداریه..اصن اندام و چهرش به دخترای ازدواج کرده نمیخوره...انگار مجرده
ات : عذر میخوام...خونتون کجاس؟
لعنت بهت کوک...باید بچرخه..خونه من اصن از این سمت نیس...چطور بهش بگم...
کوک : بچرخ
ات : چشم
بدون واکنش گفت چشم...این قطعا گزینه مناسبه
بعد راهنماییش منو به خونم رسوند..کیف کارمو برداشتم و پیاده شدم
کوک : امروز منتظرم
ات :چشم حتما..تا ۷ و نیم بعد ازظهر هستم
سری تکون دادم و رفتم
ات
ات : بنظر ادم خوبیه
سوجین : اتتتتتتت...اتتتتتتتت
ات : الله اکبر این دوباره شروع کرد
سوجین : عاشقته عاشقته...متوجه نشدی چه سوتی داد
ات : چی خو
سوجین : اینقد محوت شده بود که یادش رف بت راه رو بگه
ات : سوجین بخدا یه کلمه دیگه حرف بزنی همینجا میزارمت و میرم
سوجین : اوکی گوه خوردم
ات : هوففف
سوجین..خدا بگم چیکارت کنه
رسوندمش خونه و برگشتم بیمارستان نامجون رو رسوندم و رفتم خونه
بعد عوض کردن لباسام رفتم غذا درست کنم که با خودم برای اقای جئون و مادرشون ببرم
*********
بعد اماده شدن غذا دیدم ساعت ۱۸:۳۶
برا اخرین بار یه نگاهی به خودم تو اینه کردم و عطر زدم
ساکمو گزاشتم تو ماشین و غذارو جلو رو صندلی جفتم گزاشتم و سوار شدم "عکس لباس رو میزارم"
هنوز ساعت هفت نشده
پس رفتم یه سر به سوپری زدم و ابجو خریدم نمیدونم با دوکبوکی میخوره یا نه..اما امتحانش ضرر نداره
خریدامو کردم و رفتم سمت خونه اقای جئون
وقتی رسیدم یکم به خونه بزرگش نگاه کردم..یعنی چند نفر توخونش زندگی میکنن
"۱۹:۰۰"
زنگ درو زدم و همون موقع در باز شد.
مثل اینکه خودشم منتظر بود تا ساعت ۷ بشه
ات : سلام اقای جئون
سری تکون داد و دست دراز کرد...یکم همینطوری موندم که حرف زد
کوک : سوییچ ماشین
سری تکون دادم و سوییچ ماشینمو دادم دستش
رفت کنار تا بیام داخل
بعد چند مین اومد داخل و ساکم دستش بود
ات : ممنون اقای جئون*لبخند*
چقد قویه خودم بزور ساکمو گزاشتم تو ماشین..اون وقت خودش با یه دست راحت بلندش کرده
منو سمت یه اتاق راهنمایی کرد
کوک : اتاقتون
ات : اوم..ممنون
ساکمو گزاشت تو اتاق و سوییچ ماشین روش و منم رفتم داخل
چه قشنگ..اتاق رنگ سفید و فیروزه ای گرفته...خیلی ارامش بخشه
میزکار ، تخت ، کمد ، میز ارایش ، جادکور
یه اتاق کاملا مجهزه
ساکمو باز کردم و دونه دونه و با دقت وسایلمو چیدم...اولین بارمه...تو یه خونه مردی که چند ساعتی نمیشه دیدمش زندگی میکنم...نمیدونم چرا باعث میشه استرسم بگیره
۱۲۸.۵k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.