پارت◇⁷
نگاهی به دختره انداختم ...رفت پیش اون پسر و زیر بغلش و گرفت ..وگفت:ته...بیا بریم تو مستی ؟
+ن من مست نیستم عمت مسته ...
بعد بلند شروع کرد به خندیدن ...اهاا پس صدای خنده های شیطانیم کار این بود....نزدیک بود سکته کنم ...پسره احمق ...
خیره شده بودم بهش که صداش در اومد..
+اسکولی؟!
..هان ...منظورش چیه ...گیج زده با صدایی که از ته چاه میومد پرسیدم:ب...بله؟!
+پرسیدم اسکولی ؟ مخزن اب پر میکی؟!
بعد دوباره بلند شروع کرد به خندیدن ....چقد رو مخ بود خنده هاش ...دلم می خواست سطل اب و خالی کنم روش ..اههه واقعا ارزششو داشت ...خندش که تموم شد باز صدای دختره بلند شد ...
€بیا ...باید بریم داخل ...
بعد دستشو کشید سمت داخل ...منم سطل و گذاشتم روی مخزن تا بیام پایین ...پام به پاییین نرسیده بود که صدای افتاد یه چیز و بعدش صدای داد همون پسر بلند شد ...با ترس برگشتم سمتش با دیدن تصویر رو به روم ...دستم و گذاشتم رو دهنم و یه هین خفیفی کشیدم ...اه.....پسره حواس پرت معلوم نیست چقد خورده که مخزن به این گندگی و نمیبینه ...و با کله رفت توش ...ای کاش تا همینجا بود اخه براش کافی بود ولی متاسفانه سطلم برگشت روش ...دلم می خواست دلم و بگیرم فقط بخندم ...ولی کافی بود جیکم در بیاد از لباساش معلوم تو این عمارت ادم مهمیه برا همین جلوی خودم و گرفتم ...
که برگشت سمتم و با چشمای ریز شده گفت:به چی میخندی؟
ترسیده گفتم:مم....نخن...من
+تو سطل اب و گذاشتی اونجا؟
ا/ت:م...من ..شما ..خور....
+ارههه یان؟(باداد)
از ترس سرم و یواش و ریز تکون دادم ...
یه نیش خند زد و با اخم ترسناکی و...
+کارتون بجایی رسیده که ...کلفتای عمارت خودم ...من و مسخره کنن!...ادمتون میکنم...یه بلایی سرت میارم که عبرت شه واسه امثالت ....
€تهه..عزیزم ..ولش کن مهم نیست
+خودم حالشو میگیرم
این و گفت و محکم دستم و کشید ...جوری که از چهار پایه پرت شدم پایین و نزدیک بود با مخ بخورم زمین....اییی دستم بزور کشون کشون بردم داخل عمارت ...پس ارباب زاده این بود ....شنیده بودم چقد ادم بی رحمیه ولی ن در این حد ...اینقد ترسیده بود که به ثانیه نکشید که صورتم از اشک خیس شده بود و فقط التماسش میکردم ....حتی اون دخترم کمکم نکرد...درد دستم چن برابر شده بود...انگار یکی پوست دستم داشت میکند ...در حال التماس کردن بودم که دستم و ول کرد و پرت شدم تو یه اتاقی ...تاریک بود ...هیچی مشخص نبود ....روی زمین پخش شده بودم ...یواش قدم برداشت سمتم و من از ترس تو خودم جمع می شدم ...هی عقب می رفتم ...
+خب....من و مسخره میکنی؟
ا/ت:ارباب...من
+دهنت و ببند
با دادش یه لرزه افتاد به جونم ...با نگاه ترسدیم نگاش کردم ...یواش دست برد سمت کمر بندشو و بازش کرد ...همنطور که تو دستش می پیچوند و شروع کرد حرف زدن...
+رو من ...اب میریزی ...هرزه
دلم می خواست داد بزنم ....
کامنت پلیز❤😁
+ن من مست نیستم عمت مسته ...
بعد بلند شروع کرد به خندیدن ...اهاا پس صدای خنده های شیطانیم کار این بود....نزدیک بود سکته کنم ...پسره احمق ...
خیره شده بودم بهش که صداش در اومد..
+اسکولی؟!
..هان ...منظورش چیه ...گیج زده با صدایی که از ته چاه میومد پرسیدم:ب...بله؟!
+پرسیدم اسکولی ؟ مخزن اب پر میکی؟!
بعد دوباره بلند شروع کرد به خندیدن ....چقد رو مخ بود خنده هاش ...دلم می خواست سطل اب و خالی کنم روش ..اههه واقعا ارزششو داشت ...خندش که تموم شد باز صدای دختره بلند شد ...
€بیا ...باید بریم داخل ...
بعد دستشو کشید سمت داخل ...منم سطل و گذاشتم روی مخزن تا بیام پایین ...پام به پاییین نرسیده بود که صدای افتاد یه چیز و بعدش صدای داد همون پسر بلند شد ...با ترس برگشتم سمتش با دیدن تصویر رو به روم ...دستم و گذاشتم رو دهنم و یه هین خفیفی کشیدم ...اه.....پسره حواس پرت معلوم نیست چقد خورده که مخزن به این گندگی و نمیبینه ...و با کله رفت توش ...ای کاش تا همینجا بود اخه براش کافی بود ولی متاسفانه سطلم برگشت روش ...دلم می خواست دلم و بگیرم فقط بخندم ...ولی کافی بود جیکم در بیاد از لباساش معلوم تو این عمارت ادم مهمیه برا همین جلوی خودم و گرفتم ...
که برگشت سمتم و با چشمای ریز شده گفت:به چی میخندی؟
ترسیده گفتم:مم....نخن...من
+تو سطل اب و گذاشتی اونجا؟
ا/ت:م...من ..شما ..خور....
+ارههه یان؟(باداد)
از ترس سرم و یواش و ریز تکون دادم ...
یه نیش خند زد و با اخم ترسناکی و...
+کارتون بجایی رسیده که ...کلفتای عمارت خودم ...من و مسخره کنن!...ادمتون میکنم...یه بلایی سرت میارم که عبرت شه واسه امثالت ....
€تهه..عزیزم ..ولش کن مهم نیست
+خودم حالشو میگیرم
این و گفت و محکم دستم و کشید ...جوری که از چهار پایه پرت شدم پایین و نزدیک بود با مخ بخورم زمین....اییی دستم بزور کشون کشون بردم داخل عمارت ...پس ارباب زاده این بود ....شنیده بودم چقد ادم بی رحمیه ولی ن در این حد ...اینقد ترسیده بود که به ثانیه نکشید که صورتم از اشک خیس شده بود و فقط التماسش میکردم ....حتی اون دخترم کمکم نکرد...درد دستم چن برابر شده بود...انگار یکی پوست دستم داشت میکند ...در حال التماس کردن بودم که دستم و ول کرد و پرت شدم تو یه اتاقی ...تاریک بود ...هیچی مشخص نبود ....روی زمین پخش شده بودم ...یواش قدم برداشت سمتم و من از ترس تو خودم جمع می شدم ...هی عقب می رفتم ...
+خب....من و مسخره میکنی؟
ا/ت:ارباب...من
+دهنت و ببند
با دادش یه لرزه افتاد به جونم ...با نگاه ترسدیم نگاش کردم ...یواش دست برد سمت کمر بندشو و بازش کرد ...همنطور که تو دستش می پیچوند و شروع کرد حرف زدن...
+رو من ...اب میریزی ...هرزه
دلم می خواست داد بزنم ....
کامنت پلیز❤😁
۲۱۴.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.