عشق ناپایدار 💔 ■Part 10■
صبح از خواب بلند شدم و رفتم نایون رو بیدار کردم و بردمش حموم و موهاشو خشک کردم و پیرعن سفید به همراه شلوار بندار طرح پانداش رو تنش کردم و موهاشو دم عصبی بالای سرش با کش پانداش بستم بستم و خودمم موهامو خشک کردم و هودی سفید به همراه شلوار لی مشکی جذب پوشیدم و موهامو دورم ریختمو کمی آرایش کردم و بالاخره راه افتادیم ، اول رفتیم کافه و صبحونه خوردیم بعدش رفتیم سمت نمایشگاه ، بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم داخل
نایون: ووویییی مامانی چقدر اینجا قشنگه
دایون: آره خیلی قشنگه
نایون: مامان میشه اول بریم برای من کتاب بگیریم؟
دایون: آره عزیزم حتما هرچقدر دلت خواست میتونی کتاب بگیری
نایون: اخجون پس بزن بریم
دست کوچولوی نایون رو گرفتم و رفتیم قسمت کودک و دست نایون رو رها کردم تا راحت هرچی میخواد برداره ، چون اون خیلی کتاب دوست داره و زود خوندن و نوشتن رو بهش یاد دادم کتاب زیاد براش میخرم ، نایون کلی کتاب مختلف برمیداشت و میزاشت تو سبد ، دنبال نایون میرفتم که یکی از همکار هام باهام تماس گرفت
دایون: نایون مواظب باش زیاد دور نشی من دارم با تلفن حرف میزنم
نایون: چشم مامانی
(نایون)
رفتم سمت یکی از قفسه ها و کتابی چشمم رو گرفت ولی قدم نمیرسید مامانمم داشت با تلفن حرف میزد ، یکدفعه دیدم یه مرد با همسرش و پسرش کنارم ایستاد برای همین آروم به دستش زدم
نایون: ببخشید
نامجون: بله
نایون: میشه لطفا اون کتاب رو بهم بدین آخه دستم نمیرسه
نامجون: آره عزیزم حتما
نامجون کتاب رو برداشت و داد به نایون
نایون: خیلی ممنون آقا
نامجون: خواهش میکنم کوچولو
دایون: نایون داری چیکار میکنی؟
(دایون)
رفتم سمت نایون و صداش زدم
نایون: این آقا بهم کمک کرد تا کتابی که میخواستم رو بردارم
برگشتم سمت اون مرد تا ازش تشکر کنم که دیدم نامجونه ، اونم تازه متوجه من شده بود و هردو شک زده به هم خیره شده بودیم
آرا: اوه دایون شی خیلی وقته ندیدمت
نگاهمو از نامجون گرفتم و دست نایون رو گرفتم
دایون: خیلی ممنون بابت کمکتون
دست نایون رو کشیدم و بردمش به یه سمت دیگه
نایون: مامانی اون خانمه اسم تورو از کجا میدونست؟
دایون: چیز مهمی نیست عزیزم یه آشنای قدیمی بودن اونا
نایون: باشه اوه مامانی کتاب عروسکی
دایون: هرکدوم رو میخوای بردار
نایون: باشه
کپی ممنوع ❌
نایون: ووویییی مامانی چقدر اینجا قشنگه
دایون: آره خیلی قشنگه
نایون: مامان میشه اول بریم برای من کتاب بگیریم؟
دایون: آره عزیزم حتما هرچقدر دلت خواست میتونی کتاب بگیری
نایون: اخجون پس بزن بریم
دست کوچولوی نایون رو گرفتم و رفتیم قسمت کودک و دست نایون رو رها کردم تا راحت هرچی میخواد برداره ، چون اون خیلی کتاب دوست داره و زود خوندن و نوشتن رو بهش یاد دادم کتاب زیاد براش میخرم ، نایون کلی کتاب مختلف برمیداشت و میزاشت تو سبد ، دنبال نایون میرفتم که یکی از همکار هام باهام تماس گرفت
دایون: نایون مواظب باش زیاد دور نشی من دارم با تلفن حرف میزنم
نایون: چشم مامانی
(نایون)
رفتم سمت یکی از قفسه ها و کتابی چشمم رو گرفت ولی قدم نمیرسید مامانمم داشت با تلفن حرف میزد ، یکدفعه دیدم یه مرد با همسرش و پسرش کنارم ایستاد برای همین آروم به دستش زدم
نایون: ببخشید
نامجون: بله
نایون: میشه لطفا اون کتاب رو بهم بدین آخه دستم نمیرسه
نامجون: آره عزیزم حتما
نامجون کتاب رو برداشت و داد به نایون
نایون: خیلی ممنون آقا
نامجون: خواهش میکنم کوچولو
دایون: نایون داری چیکار میکنی؟
(دایون)
رفتم سمت نایون و صداش زدم
نایون: این آقا بهم کمک کرد تا کتابی که میخواستم رو بردارم
برگشتم سمت اون مرد تا ازش تشکر کنم که دیدم نامجونه ، اونم تازه متوجه من شده بود و هردو شک زده به هم خیره شده بودیم
آرا: اوه دایون شی خیلی وقته ندیدمت
نگاهمو از نامجون گرفتم و دست نایون رو گرفتم
دایون: خیلی ممنون بابت کمکتون
دست نایون رو کشیدم و بردمش به یه سمت دیگه
نایون: مامانی اون خانمه اسم تورو از کجا میدونست؟
دایون: چیز مهمی نیست عزیزم یه آشنای قدیمی بودن اونا
نایون: باشه اوه مامانی کتاب عروسکی
دایون: هرکدوم رو میخوای بردار
نایون: باشه
کپی ممنوع ❌
۶۵.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.