P51
(ا/ت ویو)
درحال چیدن وسایل بودم تقریبا دیروز به سئول اومدیم اما دایون امروز میخواست دیرتر بره مدرسه و مونده بود تا به من کمک کنه ، چون تازه به اینجا اومدیم میدونم که به این مدرسه جدید عادت نداره ،
همینطور که درحال چیدن وسایل بودم از توی کارتون چشمم به یه عروسک زرد کیوت افتاد رفتم سمت کارتون و برش داشتم ، خیلی ناز بود فکر کنم مال دایون باشه درحال نگاه بهش بودم که احساس کردم با عروسک یاد یه چیزی افتادم و یکدفعه یه تصویر توی ذهنم پخش شد تصویر همون پسره بود اما این بار با یه لباس خواب بود که طرح این عروسکه روش بود ناخوداگاه یه صداهایی توی ذهنم پیچید که با تشخیص صدای خودم فهمیدم صدای دوم مال همون پسرس .
( _ : داری کجا رو نگاه میکنی ؟
_ : به جایی که تو فکر میکنی نگاه نمیکنم ... )
این پسره کیه که همش میاد تو ذهنم یعنی این جونگ کوکه ؟ هر کی هست انگار رابطه خوبی باهم داشتیم ، با گفتن اسم جونگ کوک دوباره یه تصویری توی ذهنم پخش اما اینبار اون پسره نبود و یه پسره دیگه بود که دستش تتو داشت ، کنار من با فاصله تقریبا کمی خوابیده بود که با صداش توی مغزم سرم درد شدیدی گرفت که دستم رو گذاشتم روی سرم و نشستم زمین .
_ : پاشو برقو خاموش کن
انگار این جمله رو بارها شنیده بودم ، نه انگار نه بلکه درسته من این جمله رو بارها شنیدم اما یادم نمیاد کجا و کی انگار حافظم بعد 17 سال داره برای برگشتن خاطراتم همکاری میکنه ، با این تصویر فکری که گفتم شاید اون پسره جونگ کوک باشه رو پس زدم یه حسی بهم میگفت جونگ کوک اینه که دستش تتوعه چون کنار من روی تخت خوابیده بود این حس رو بهم میداد که جونگ کوک اینه ، نمیخواستم دایون این حالتم رو ببینه سریع از جام بلند شدم و دوباره مشغول کار شدم که دایون از تو اتاق اومد بیرون و گفت : اینجا رو خیلی دوست دارم
ا/ت : خوبه که دوسش داری
انگار برای اینکه اومده بودیم سئول خیلی ذوق داشت چند دقیقه گذشت که دوباره گفتم : دایون
دایون : بله
ا/ت : میگم شاید با این مدرسه جدی..
دایون : نه مامان مشکلی نداره به هرحال آدم باید چیزای جدید رو تجربه کنه
از حرفش خیالم راحت شد ، لبخندی زدم و گفتم : باشه
اون خیلی بیشتر از سنش درک بالایی داره گاهی وقتا یه حرفایی میزنه که تو فکر میکنی داری بایه آدم با تجربه حرف میزنی ، به هرحال خوشحالم که از مدرسه جدیدش دلخور نیست ، با صدای ملایمی گفتم : دایون بسه دیگه پاشو برو مدرسه
به وسایل خونه نگاه کرد و با حالتی که انگار خیلی هاش مونده بود گفت : اخه زیاده که
ا/ت : اشکال نداره تو برو مدرسه
دایون : باشه ولی قول بده همش رو تنهایی انجام ندی
سرم رو با لبخند به معنی تایید تکون دادم که کیفش رو برداشت و با لبخند برام دست تکون داد و رفت
درحال چیدن وسایل بودم تقریبا دیروز به سئول اومدیم اما دایون امروز میخواست دیرتر بره مدرسه و مونده بود تا به من کمک کنه ، چون تازه به اینجا اومدیم میدونم که به این مدرسه جدید عادت نداره ،
همینطور که درحال چیدن وسایل بودم از توی کارتون چشمم به یه عروسک زرد کیوت افتاد رفتم سمت کارتون و برش داشتم ، خیلی ناز بود فکر کنم مال دایون باشه درحال نگاه بهش بودم که احساس کردم با عروسک یاد یه چیزی افتادم و یکدفعه یه تصویر توی ذهنم پخش شد تصویر همون پسره بود اما این بار با یه لباس خواب بود که طرح این عروسکه روش بود ناخوداگاه یه صداهایی توی ذهنم پیچید که با تشخیص صدای خودم فهمیدم صدای دوم مال همون پسرس .
( _ : داری کجا رو نگاه میکنی ؟
_ : به جایی که تو فکر میکنی نگاه نمیکنم ... )
این پسره کیه که همش میاد تو ذهنم یعنی این جونگ کوکه ؟ هر کی هست انگار رابطه خوبی باهم داشتیم ، با گفتن اسم جونگ کوک دوباره یه تصویری توی ذهنم پخش اما اینبار اون پسره نبود و یه پسره دیگه بود که دستش تتو داشت ، کنار من با فاصله تقریبا کمی خوابیده بود که با صداش توی مغزم سرم درد شدیدی گرفت که دستم رو گذاشتم روی سرم و نشستم زمین .
_ : پاشو برقو خاموش کن
انگار این جمله رو بارها شنیده بودم ، نه انگار نه بلکه درسته من این جمله رو بارها شنیدم اما یادم نمیاد کجا و کی انگار حافظم بعد 17 سال داره برای برگشتن خاطراتم همکاری میکنه ، با این تصویر فکری که گفتم شاید اون پسره جونگ کوک باشه رو پس زدم یه حسی بهم میگفت جونگ کوک اینه که دستش تتوعه چون کنار من روی تخت خوابیده بود این حس رو بهم میداد که جونگ کوک اینه ، نمیخواستم دایون این حالتم رو ببینه سریع از جام بلند شدم و دوباره مشغول کار شدم که دایون از تو اتاق اومد بیرون و گفت : اینجا رو خیلی دوست دارم
ا/ت : خوبه که دوسش داری
انگار برای اینکه اومده بودیم سئول خیلی ذوق داشت چند دقیقه گذشت که دوباره گفتم : دایون
دایون : بله
ا/ت : میگم شاید با این مدرسه جدی..
دایون : نه مامان مشکلی نداره به هرحال آدم باید چیزای جدید رو تجربه کنه
از حرفش خیالم راحت شد ، لبخندی زدم و گفتم : باشه
اون خیلی بیشتر از سنش درک بالایی داره گاهی وقتا یه حرفایی میزنه که تو فکر میکنی داری بایه آدم با تجربه حرف میزنی ، به هرحال خوشحالم که از مدرسه جدیدش دلخور نیست ، با صدای ملایمی گفتم : دایون بسه دیگه پاشو برو مدرسه
به وسایل خونه نگاه کرد و با حالتی که انگار خیلی هاش مونده بود گفت : اخه زیاده که
ا/ت : اشکال نداره تو برو مدرسه
دایون : باشه ولی قول بده همش رو تنهایی انجام ندی
سرم رو با لبخند به معنی تایید تکون دادم که کیفش رو برداشت و با لبخند برام دست تکون داد و رفت
۲۲.۷k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.