سرنوشت نفرین شده...
پارت 1
ویو لارا
سه سال بود از خنده، از خوشگذرونی،از خواب راحت، از غذای خوب، از زندگی راحت از... هیییچ خبری نبود
از وقتی ورشکست شدیم مزه سختی رو چشیدم.
کاش حداقل اون عوضی هم یه تلاشی میکرد ولی نشسته اون لونه مرغ اجاره ای و مشروب میخوره. حالم ازش بهم میخوره. از صبح تا شب جون میکنم تا بدهیاشو بدم و وقتی نمیتونم مث سگ میزنتم.
خدامیدونه بابت اینکه پلیسا نیان دم در چند بار از این آشغال دونی به اون آشغال دونی رفتیم.
کی میشه خلاص شد از دستش؟
هففففففف
اورتینک بسه دیگه...
لارا حاضر شد و رفت به کافه ای که توش کار میکرد. کار کردن تو کافه تنها شغل اون نبود...
وقتی رسید طبق معمول اول تی کشید و بعد به کمک بقیه وسایلارو اماده کردن.
ساعت داشت هشت صبح میشد و اینا کم کم میخواستن کافه رو باز کنن.
ویو کوک
امشب یه مهمونی خاص بود ولی حوصله نداشتم برم.
آخرین مهمونی که رفتم هفته قبل بود.
اصلا باب میلم نبود و فقط به اصرار یکی از دوستام رفتم.
یه مهمونی ساده تو حومه شهر بود.
با چند نفر قمار کردم ولی هیچ کدوم حرفه ای نبودن و الدنگ ترینشون سره دو میلیون دلار بام شرط بست و باخت.
از سرو وضعش معلوم بود آهی در بساط نداره و این یعنی... میتونم اونو به سگ خودم تبدیل کنم یا به بدترین شکل عذابش بدم...
تو خلوت خودش نشسته بود و به آزار دادن اون مرد فکر میکرد.
خنده شیطانی رو لب داشت و پشت سر هم با معده خالی ویسکی میزد.
آخه کی هفت صبح مشروب میخوره؟!
لارا فردا میتونست یکم استراحت کنه چون فردا هیچ کاری نداشت و یکشنبه بود. اما بجاش امروز اصلااا وقت سر خاروندن هم نداشت.
ادامه دارد...
ببخشید اگه کوتاه شد.
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید♥️
با یه پارت قضاوت نکنید و بقیه فیکم بخونید گلای من🥹♥️
ویو لارا
سه سال بود از خنده، از خوشگذرونی،از خواب راحت، از غذای خوب، از زندگی راحت از... هیییچ خبری نبود
از وقتی ورشکست شدیم مزه سختی رو چشیدم.
کاش حداقل اون عوضی هم یه تلاشی میکرد ولی نشسته اون لونه مرغ اجاره ای و مشروب میخوره. حالم ازش بهم میخوره. از صبح تا شب جون میکنم تا بدهیاشو بدم و وقتی نمیتونم مث سگ میزنتم.
خدامیدونه بابت اینکه پلیسا نیان دم در چند بار از این آشغال دونی به اون آشغال دونی رفتیم.
کی میشه خلاص شد از دستش؟
هففففففف
اورتینک بسه دیگه...
لارا حاضر شد و رفت به کافه ای که توش کار میکرد. کار کردن تو کافه تنها شغل اون نبود...
وقتی رسید طبق معمول اول تی کشید و بعد به کمک بقیه وسایلارو اماده کردن.
ساعت داشت هشت صبح میشد و اینا کم کم میخواستن کافه رو باز کنن.
ویو کوک
امشب یه مهمونی خاص بود ولی حوصله نداشتم برم.
آخرین مهمونی که رفتم هفته قبل بود.
اصلا باب میلم نبود و فقط به اصرار یکی از دوستام رفتم.
یه مهمونی ساده تو حومه شهر بود.
با چند نفر قمار کردم ولی هیچ کدوم حرفه ای نبودن و الدنگ ترینشون سره دو میلیون دلار بام شرط بست و باخت.
از سرو وضعش معلوم بود آهی در بساط نداره و این یعنی... میتونم اونو به سگ خودم تبدیل کنم یا به بدترین شکل عذابش بدم...
تو خلوت خودش نشسته بود و به آزار دادن اون مرد فکر میکرد.
خنده شیطانی رو لب داشت و پشت سر هم با معده خالی ویسکی میزد.
آخه کی هفت صبح مشروب میخوره؟!
لارا فردا میتونست یکم استراحت کنه چون فردا هیچ کاری نداشت و یکشنبه بود. اما بجاش امروز اصلااا وقت سر خاروندن هم نداشت.
ادامه دارد...
ببخشید اگه کوتاه شد.
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید♥️
با یه پارت قضاوت نکنید و بقیه فیکم بخونید گلای من🥹♥️
۴.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.