رمان Black & White پارت 23
با هیجان گفت اره بعد گفتم باشه بیا رفتیم سوار ماشینم شدیم از عمارت اومدیم بیرون تو ماشین بودیم که سانا گفت کجا میریم گفتم یکم صبر کن ببین یکم بعد گفت میتونم اهنگ باز کنم گفتم اره اهنگ رو باز کرد داشت هی اهنگ هارو رد میکرد که یهو تو یکیش موند که اکسو میخوند اهنگ لاو شات بود بعد تموم شدن ما هم رسیدیم گفتم رسیدیم پیاده شدم سانا هم پیاده شد گفت اینجا کجاس گفتم بیا میبینی رفتیم با هم وقتی به یه خرابه رسیدیم رفتیم اونجا گفتم اینجاس رفتیم تو که سانا گفت برا چی منو اوردی اینجا گفت اینجا جای منو شوگا هس که از ۱۳ سالگی اینجا زندگی میکردیم گفت یعنی چی از سن ۱۳ سالگی گفتم هیچی بغض گلوم رو گیر کرده بود بعد رفتم اتاق خودم که ولی دیوار هاش ترک خورده بود وسایل ها تو زمین بودن بعضی ها شکسته بودن بعضی ها تو زمین رفتم اونجا عکس خانوادم توش بود برداشتم دیگه بغضم ترکید و اشکام ریخت از زبان سانا نمیدونم چیشد که تهیونگ رفت به یه اتاق خودشم خیلی ناراحت بود آروم پشت سرش رفتم دیدیم وایساده تو دستش هم یه عکس هس که دیدم صدای گریه هاش در اومد تعجب کردم از گریه اش بعد رفتم پیشش گفتم چرا گریه میکنی زود اشکاشو پاک کرد گفت هیچی خواست بره که دستش رو گرفتم گفتم میتونی بگی چیشده خودتو میتونی خالی کنی عکس رو از دستش گرفتم گفتم اینا کین گفت خانوادم که ۱۲ ساله ازشون خبر ندارم گفتم مگه چیشده که گفت وقتی من ۱۳ سالم بود از خونه انداختن بیرون گفتم مگه چیشده بود گفت مامانم وقتی فوت کرد مادر ناتنی ام ارم بدش میومد الکی گفت من مواد مخدر میکشم بعد بابام منو از خونه انداخت بیرون بعد ۳ ماه بود تو پارک ها موندم تو اون زمان هم با شوگا آشنا شدن و از اون به بعد تو این خرابه زندگی کردیم بعد تو ۱۷ سالگی مارو گرفتن آوردن برای کار کردن به مافیایی از اون زمان من و شوگا مافیا هستیم وقتی اینارو گفت انگار خالی شده بود روبه بهم کرد منو بغل کرد گفت ممنونم که پیشم اومدی با این کارش قلبم تند تند تپید نمیدونم چرا بعد از بغلش بیرون اومدم لبخند زدم گفتم خواهش میکنم بعد گفتم پاشو دیگه بریم لبخند زد گفت باشه رفتیم طرف ماشین خیلی خسته بودم سرم رو گذاشتم روی پنجره که نفهمیدم کی خوابم برد از زبان تهیونگ وقتی رسیدم روبه سانا کردم گفتم رسیدیم جوابی نشیندم سرم رو بهش چرخوندم دیدم خوابیده بغلش کردم بردم اتاقش گذاشتم رو تختش لحاف رو روش کشیدم گفتم خواب های خوب ببینی از اتاقش در اومدم رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم خوابیدم
صبح ساعت ۷
اززبان شوگا از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش ۵ دقیقه گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم تهیونگ نشسته رو میز گفتم به به تازه گی ها از خواب زود بیدار میشی گفت نه بابا شونه ای بالا انداختم رفتم نشستم گفتم چه خبر دخترا نیستن گفت نه فک کنم بیدار نشدن که یهو سانا اومد گفت صبح بخیر گفتیم صبح تو هم بخیر بعد تهیونگ گفت برو تو هم یونا رو بلند کن بیاد گفتم اون خودش بیدار میشه یکم با داد گفتم که تهیونگ گفت چرا داد میزنی باشه بابا بعد گفتم شاید سانا بگه جیمین و جونگ کوک کیه گفتم سانا یه سوال!سانا با تعجب نگاهم کرد گفت بگو گفتم جیمین و جونگ کوک کیه؟سانا گفت تو از کجا میشناسینشون گفتم تو به سوالام جواب بده با اخم گفت اونا تنها دوست های صمیمی ما هستن چطور گفتم هیچی خواستم بفهمم بعد به صبحانه خوردنمون ادامه دادیم بعد سانا گفت من میرم یونا رو بلند کنم رفتم بالا دیدم سانا خوابیده رفتم سمتش گفتم پیشی کوچولو کی میخوای بیدار بشی چشماشو وقتی باز کرد دیدم چشماش قرمز هس و زیر چشماش پف کرده لبخند زد گفت الان بیدار میشم بلند شد یه خمیازه کشید بعد گفتم چرا چشمات پف کرده و قرمز هس با تعجب برگشت گفت هیچی شاید زیاد خوابیدم به همین خاطر گفتم باشه گفتم من پایین هستم بیا پایین باشه گفت رفتم پایین از زبان یونا خیلی هول کردم که نفهمه بعد از اتاق رفت بیرون رفتم دست صورتمو شستم رفتم سمت اینه به خودم نگاه کردم دیدم چشام قرمز هس هم پف کرده لبخند زدم رفتم پایین گفتم سلام بعد همه گفتن سلام ولی اون عوضی شوگا نگفت بیخیال شدم رفتم کنار سانا نشستم که یهو تهیونگ گفت
صبح ساعت ۷
اززبان شوگا از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش ۵ دقیقه گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم تهیونگ نشسته رو میز گفتم به به تازه گی ها از خواب زود بیدار میشی گفت نه بابا شونه ای بالا انداختم رفتم نشستم گفتم چه خبر دخترا نیستن گفت نه فک کنم بیدار نشدن که یهو سانا اومد گفت صبح بخیر گفتیم صبح تو هم بخیر بعد تهیونگ گفت برو تو هم یونا رو بلند کن بیاد گفتم اون خودش بیدار میشه یکم با داد گفتم که تهیونگ گفت چرا داد میزنی باشه بابا بعد گفتم شاید سانا بگه جیمین و جونگ کوک کیه گفتم سانا یه سوال!سانا با تعجب نگاهم کرد گفت بگو گفتم جیمین و جونگ کوک کیه؟سانا گفت تو از کجا میشناسینشون گفتم تو به سوالام جواب بده با اخم گفت اونا تنها دوست های صمیمی ما هستن چطور گفتم هیچی خواستم بفهمم بعد به صبحانه خوردنمون ادامه دادیم بعد سانا گفت من میرم یونا رو بلند کنم رفتم بالا دیدم سانا خوابیده رفتم سمتش گفتم پیشی کوچولو کی میخوای بیدار بشی چشماشو وقتی باز کرد دیدم چشماش قرمز هس و زیر چشماش پف کرده لبخند زد گفت الان بیدار میشم بلند شد یه خمیازه کشید بعد گفتم چرا چشمات پف کرده و قرمز هس با تعجب برگشت گفت هیچی شاید زیاد خوابیدم به همین خاطر گفتم باشه گفتم من پایین هستم بیا پایین باشه گفت رفتم پایین از زبان یونا خیلی هول کردم که نفهمه بعد از اتاق رفت بیرون رفتم دست صورتمو شستم رفتم سمت اینه به خودم نگاه کردم دیدم چشام قرمز هس هم پف کرده لبخند زدم رفتم پایین گفتم سلام بعد همه گفتن سلام ولی اون عوضی شوگا نگفت بیخیال شدم رفتم کنار سانا نشستم که یهو تهیونگ گفت
۲۵.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.