وانشات تهیونگ/ آخر
ساعت ۱۱ ( همه مهمون ها رفته بودن.....خونه خالی خالی بود.....مامان بابای تهیونگ هم کار و بار زیادی داشتن خونه نبودن.....الان فقط سوهیون و تهیونگ خونه بودن و خدمتکار ها .... برگشت توی حال ) + فک کنم تا فردا صبح طول بکشه جمع کردن شون! - حالا کی گفت ما جمع میکنیم؟ + هوم؟ - خدمتکارا انجام میدن! من هنوز کادوم و ازت نگرفت باید باهام بیای تو اتاقم! ( چشمکی به سوهیون انداخت....ک سوهیون ترسید ) + چیزه....یعنی.....نه....من میخوام برگردم! - کجا اون وقت؟ ( به سوهیون نزدیک میشد ..... تهیونگ به جلو قدم برمیداشت و سوهیون همزمان به عقب ) + خونه! - چرا؟ + چون ..... ( سوهیون به یه میز خورد و تهیونگ کاملا نزدیکش..... نمیتونست نفسای گرم تهیونگ رو تحمل کنه .... خم شد و عقب رفت ک با پشت خورد به میز و تهیونگم نزدیک صورت سوهیون خم شد ) - چرا فرار میکنی؟ + نه! خواهش میکنم دور شو! - چرا؟ میترسی؟ از من؟ از اینکه نگاهت کنم؟ از این که بهت دست بزنم؟ + نمیتونم! - چیکار نمیتونی؟ ( ضربان قلب!......همین بود.....نمیتونست بگه نمیتونه ضربان قلبش رو کنترل کنه!......تهیونگ نفسای گرمش رو روی صورت سوهیون خالی میکرد......با هر بار خارج شدن این نفسا پوستش میسوخت و قلبش میلرزید ) - از زلزله ی عشقت نترس!! ( سوهیون چشماش و باز کرد و تهیونگ رو تو اون فاصله دید ....خواست تکون بخوره ...... همین واکنش کافی بود تا تهیونگ چشماشو ببنده و لبهای تشنه اش رو روی لبهای برجسته ی سوهیون بزاره.....سوهیون چشماش و بسته بود و اصلا نگاه نمیکرد.....اصلا همراهی نمیکرد ک تهیونگ حرصش گرفت و دست کشید ) - ببینم چرا همراهی نمیکنی؟ ( گونه های قرمز سوهیون معلوم بود ک از شدت خجالت و حیا دمای بدنش بالا رفته ...... آروم بلندش کرد و بردتش توی اتاقش انداختش روی تخت ) + نکن تهیونگ! - حالم و بد میکنی! ...میدونستی؟.....چرا میترسی؟ + چون من مثل تو نیستم! ( تهیونگ کتش و پرت میکنه روی مبل و روی سوهیون دراز میکشه ) - میگفتی! چرا مثل من نیستی؟ +.... - اوممم....فک کنم فهمیدم منظورت رو!....فک نکن ک من بلدم و قبلا انجام دادم و این حرفا!.....منم دقیقا عین تو ام فقط .... از اینکه با تو انجام میدم بدم نمیاد! از اینکه با تو ام نمیترسم...خجالت نمیکشم....بهونه نمیارم.....چون با عشقمم! پس.... تو هم اگه من عشقتم ..... همراهیم میکنی! ( سوهیون خواست اعتراض کنه ک تهیونگ لبهاش و به بازی گرفت.....سوهیون نمیدونست سعی میکرد ولی بلد نبود.....دستاشو تو موهای تهیونگ فرو برد.....انگار ته ولکن نبود......وقتی لبهای سوهیون رو ول کرد ک به نفس زدن افتادن ) -( در حال نفس زدن ) آفرین!.....خودم.....یادت....میدم! 《 من تا همینجا نوشتم اگه میخوایین الانم ادامش و یکم مثبت ۱۸ بنویسم؟؟ 》
۷۶.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.